خیابان چهل و نهم

5.7K 946 910
                                    

یکی از مهم ترین دلایلی که دارم زود آپ میکنم اینه که میدونم حداقل یه چندصدنفری دارن این داستانو میخونن و من به دعای همه تون احتیاج دارم الان😐🍓
دعا کنید برام پلیز....

*********************

*ادامه ی فلش بک*

لویی ترسیده به پسرها نگاه میکرد که بالاسرش جمع شده بودن و بهش میخندیدن.صورت استفان دیگه مهربون نبود،وحشتناک شده بود،حتی لویی از اون بیشتر از بقیه میترسید.یکی شون خم شد و یقه ی لویی رو گرفت.
"تو یه فگوت بی ارزشی...یه کونی که دنبال یه کیر گنده واسه کون خوشگلت میکردی نه؟!"
از همون یقه لویی رو کشید و مجبورش کرد بلند شه.لویی اما روی زانوهاش افتاد و گریه ش شدت گرفت.
"ولم کنید بزارید برم!"

"نه تا وقتی چیزی که دوست داری رو بهت ندادیم!"

لویی با ترس نگاه شون کرد.منتظر بود دوباره کتکش بزنن و با مشت و لگد حساب شو برسن.اما اونا با نیشخند نگاهی بهمدیگه انداختن و سر تکون دادن.وقتی دید دو نفر شون دارن کمربند شونو باز میکنن تازه فهمید چه خبره.
"نه...نه..."
خواست بلند شه و فرار کنه اما دو نفر دیگه بازوشو گرفتن و همونجوری نگهش داشتن.استفان جلوش ایستاد و شلوارشو کشید پایین.
"این چیزیه که دوست داری نه؟دنبال این بودی؟"

لویی پلکاشو محکم روی هم فشار داد چون نمیخواست بدن های زشت شونو ببینه.اما کاملا میفهمید اونا دارن یه کار هایی میکنن،گاهی برخوردن شونو به پوست صورتش حس میکرد و همه ی اینا تهوع آور بود.استفان سیلی محکمی به گونه ش زد.
"چشماتو باز کن آشغال!"
لویی باز ممانعت کرد.اونا لگدش زدن و موهاشو کشیدن تا اینکه لویی مجبور شد چشماشو باز کنه.

حتی میترسید فریاد بزنه و کمک بخواد،میترسید دهن شو باز کنه و اتفاقی بدتر بیوفته.اونا خودشو به طرز چندشی به صورت لویی میمالوندن و موهاشو میکشیدن،بهش لگد میزدن و مجبورش میکردن بهشون دست بزنه.لویی فقط گریه میکرد و از خدا میخواست این زودتر تموم بشه و اونا راحتش بزارن.
اونا وقتی داشتن ارضا میشدن لویی رو به اسم های زشتی صدا زدن جوری که انگار اون پسر بیچاره یه هرزه ی متعلق به اونا بود.

کام شون رو لباس لویی ریخت و سرتاپاشو کثیف کرد.لویی حس کرد ممکنه بالا بیاره اما چیزی که بدتر بود کاری بود که استفان کرد.اون چونه ی لویی رو محکم نگه داشت جوری که لویی از درد ناله کرد و خودشو کامل رو صورت لویی خالی کرد.یک طرف صورت لویی کاملا کثیف شده بود.برای اینکه بتونه چشماشو باز کنه با پشت دست صورت شو پاک کرد.اونا خودشونو جمع جور کرد و چندبار دیگه به لویی لگد زدن.وقتی مطمئن شدن پسر نمیتونه از جاش بلند شه فرار کردن و رفتن.

لویی روی زمین بالا آورد.صدای هق هقش توی جنگل میپیچید اما کسی اون دور و بر نبود که نجاتش بده.با چندتا برگ خشک صورت شو پاک کرد و براش مهم نبود که پوستش خراشیده میشه.با همون لباسای کثیف برگشت خونه و شانسی که آورد مادرش هنوز از بیمارستان برنگشته بود.بدون اینکه توجه دخترا رو جلب کنه یه راست رفت توی حموم.لباساشو انداخت توی پلاستیک آشغال و محکم گره زد و بعد زیر دوش انقدر صورت شو با صابون شست که یک لایه از پوستش رفت!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now