خیابان هفتاد و چهارم

6K 803 1.1K
                                    

*********************

از شبی که لویی و هری باهم فیلم تماشا کردن و لویی حسابی ناراحت شد تقریبا دو هفته ای میگذره.
البته ناراحتی اون شب لویی خیلی دووم نیاورد،چون قبل از خواب لیلی یه مسیج براش فرستاد که آدرس یه سوپر مارکت بود و گفت اونا دارن استخدام میکنن.

پس لویی صبح روز بعدش خودشو به اون فروشگاه بزرگ رسوند.بعد از اینکه با مدیر فروشگاه صحبت کرد،اونا بهش یه تی شرت و کپ نارنجی رنگ دادن و گفتن میتونه کارشو شروع کنه.و لویی هیچوقت انقدر هیجان زده نشده بود.

از اون روز به بعد هر روز صبح به سوپر مارکت میرفت و تا کمی بعد از ظهر اونجا کار میکرد و بعدش معمولا میرفت خونه ی هری و توی کتابخونه کوچیکش وقت میگذروند تا وقتی هری برگرده خونه.
فرصت اینو پیدا کرده بود دوباره با دوستاش از کلاس نویسندگی ملاقات کنه و یجورایی دوباره وسوسه شده بود به اونجا بره.

وقتی هری برمیگشت خونه اونا باهم صحبت میکردن و شام میخوردن و آخر شب تو رختخواب یکی دو اپیزود فرندز تماشا میکردن و بعد میخوابیدن.یا به جای سریال تماشا کردن،مشغول کارهای دیگه ای میشدن.گرچه "اون کار ها" فقط محدود به تخت خواب نبودن.
لویی درست مثل نوجوون هیجان زده ای که بود، ۲۴/۷ هورنی بود و هری باید یجوری باهاش کنار میومد.

شب شنبه بود.هری هنوز برنگشته بود خونه و لویی تقریبا حوصله ش سر رفته بود.از آخرین تکستی که برای ادلی فرستاده بود ده دقیقه میگذشت و دختر هنوز جواب شو نداده بود.
لویی داشت یه پیام دیگه براش تایپ میکرد ولی قبل اینکه بتونه ارسالش کنه گوشیش به صدا دراومد.ادلی از طریق ویدیو کال باهاش تماس گرفته بود.لویی صد در صد نمیتونست جواب شو بده اونم وقتی رو کاناپه ی خونه شون نشسته بود.

فکر کرد باید چیکار کنه.فورا از جا بلند شد و دوید تا لامپ هارو خاموش کنه.وقتی خونه نسبتا تاریک شد روی مبل نشست و بلاخره تماس رو جواب داد.
موبایل تو دست ادلی تکون میخورد و اصلا متمرکز نبود.با صدای لویی،ادلی برگشت و به صفحه نگاه کرد.
"لویی؟"

"هی...چه خبرا؟"

"من نمیتونم ببینمت"

"اوه آره،تنبل تر از اونیم که پاشم لامپا رو روشن کنم"

"اوه خدای من لویی...من به زور میتونم چشماتو ببینم"

"واقعا؟"

"برو لامپا رو روشن کن"

لویی مضطرب لب شو گاز گرفت.
"میگم...ادلی؟چرا انقدر وول میخوری؟"
با شنیدن جمله ی لویی،اخمای ادلی از هم باز شد و خندید.
"اوه نمیتونی ایمی کوچولو رو ببینی؟"
بعد بچه رو تو بغلش بالاتر گرفت.
"اومدم پیش مامان اینا"

"اوه"
لویی با دیدن ایمی،دختر فسقلی مو بلوند لبخندی زد.
"نگاش کن...چقدر بزرگ شده"

"شده،نه؟"
ادلی گفت و به خواهر کوچولوش نگاه کرد.
"اون فقط عاشق موهای منه...یه لحظه غافل بشم کچلم کرده"
لویی خندید چون همین الانشم میتونست مشت کوچولوی ایمی رو ببینه که از موهای ادلی پر شده.
"شماها خیلی کیوتین"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now