خیابان چهاردهم

3.6K 743 229
                                    

****************************

لویی با تنک تاپ سفید و شلوارک خوابش از اتاق اومد بیرون،تو یه دست عینک شو نگه داشته بود و داشت چشماشو میمالوند.
"صبح بخیر!"
و بعدش با خمیازه ای که کشید حرفش کش اومد.جوانا تو آشپزخونه با دیدنش لبخند زد.
"بوبر خواب آلود...صبح بخیر"

لویی عینک شو به چشمش زد و پشت میز گرد شون نشست‌
"دیشب چطور خوابیدی؟"
با دست موهاشو بهم ریخت.
"ام....خوب؟گمونم"
لبخند جوانا پررنگ تر شد.
"امیدوارم واسه امروز برنامه ی خاصی نداشته باشی"

"ندارم ، چطور؟"
جوانا بلند شد تا برای لویی یه فنجون چای بریزه.
"خانوم برندون امروز قراره تو حیاطش باربکیو راه بندازه...البته فقط خودشون هستن ولی دعوت کردن ماهم بریم"
لویی لب شو گاز گرفت.
"اممم...باشه"

"پس تو الان میری اونجا؟"
لویی اخم کرد و فنجون شو از دست جوانا تقریبا قاپید.
"چ.چرا الان برم؟"
جوانا شونه بالا انداخت و نشست.
"نمیدونم شاید خانوم برندون کاری داشته باشه که تو انجامش بدی...میتونی هم با ادلی باشی!"

لویی از چای داغش یه قلپ خورد و وقتی زبون و حلقش سوخت تو دلش فحش داد و چشماشو محکم بست.
"امم..نه...پیش دخترا می مونم!"
جوانا " نچ" ی گفت و دست شو تو هوا تکون داد.
"اونا خوابیدن...به منم سفارش کردن بیدارشون نکنم روز تعطیل!"

لویی سرشو انداخت پایین.
"هوم؟ میری؟"
جوانا دوباره تکرار کرد‌.لویی سرشو رو میز گذاشت و مثل بچه ها جواب داد.
"میرم..."
جوانا هم بلاخره رضایت داد و دیگه چیزی نگفت،موهای آشفته ی لویی رو نوازش کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.

لویی هم تا چند دقیقه بعد چای شو تموم کرد و از پشت میز بلند شد.وقتی از اتاق نشیمن رد میشد و به مادرش نگاه کرد لبش آویزون بود.
لویی یه جایی تو دلش میدونست داره تظاهر میکنه نمیخواد بره خونه ی برثا،یا اینکه نسبت به این قضیه بی تفاوته.
در صورتی که اصلا نبود...اگه لویی رو تو قفس هم زندانی میکردن روحش از تنش پر میکشید و تا اون خوته میرفت.
با این اوصاف بهتر بود خودش مقاومت و کنار بزاره.

یه تی شرت آبی و یه شلوارک لی انتخاب کرد.بعد از پنج دقیقه کلنجار ذهنی،عینک شو به چشمش زد و به ونس شطرنجی به پاش از اتاق بیرون رفت.
"من رفتم"
بدون اینکه برگرده در و باز کرد و از خونه خارج شد.
وقتی به خونه ی برثا رسید بوی شیرینی حس کرد، کم کم اخماش باز شد و لبخند زد.

در قفل نبود و وقتی لویی در زد و کسی نیومد،خودش رفت داخل.همونطور که حدس میزد ادلی همراه تیلور و مادربزرگش تو آشپزخونه بودن و صبحانه میخوردن. ظاهرا خبری از آقای استایلز نبود.
"سلام"
همه برگشتن و با دیدن لویی خوشحال لبخند زدن.
"سلام لویی"

ادلی جیغ کوتاهی کشید.فورا سرشو برد پایین و پشت برثا قایم شد.باعث شد لویی اخم کنه و تیلور و برثا با صدای بلند بخندن. لویی متعجب پرسید:
"چی شده؟"
تیلور رو کرد به لویی.
"هیچی نیست فقط موهای ادلی رو حالت پروازه!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now