خیابان چهارم

4K 843 191
                                    

***************************

۲۲فوریه
امروز اتفاق عجیبی تو مدرسه افتاد.بعد از اینکه با دخترا ناهار خوردم ازشون خداحافظی کردم تا برم کتابخونه.توی راهرو نیک شکم گنده باز سر و کله ش پیدا شد.میدونی اون واقعا شکم گنده نیست،فقط چون غذای همه رو میدزده بهش میگن شکم گنده...بهرحال!
اون زد زیر کتابام و همه شونو انداخت رو زمین.اوه خدارو شکر اون لحظه عینکم رو چشمام نبود وگرنه یه چیزی هم در مورد اونا میگفت.گفت بخاطر اینکه بهش برخورد کردم باید عذربخوام و من وقتی دیدم همه تو راهرو دارن نگام میکنن ترسیدم.خواستم یه چیزی بگم و زودتر از اون وضعیت خلاص شم.اما همون لحظه ادلی از راه رسید.
ظاهرا هنوز نرفته بودن سر کلاس شون.
و باور کن پسر هیچکس فکرشو نمیکرد نیک شکم گنده بخواد جلوی یه دختر سال پایینی کم بیاره.برای خودم هم عجیب بود.
ادلی همش یه هفته س اومده مدرسه و از حالا همه میشناسنش و کسی اونو دست کم نمیگیره.اون از من دفاع کرد و از اینکه داشت جلوی اونهمه آدم صحبت میکرد خجالت نمیکشید.وقتی نیک جلوش کم آورد و شرشو کم کرد،ادلی یه گوشه بهم گفت دیگه دربرابر دانش آموزایی مثل نیک سکوت نکنم.من ازش تشکر کردم و اون بهم گفت ارزش من خیلی بیشتر قلدرهایی مثل نیکه.اون فقط میگفت من بهترین پسر مدرسه م...و چیزای جالب تری هم گفت.
گفت من مهربونم،باهوشم و وقتایی که دارم کتاب میخونم کیوت میشم و همه ی دخترا نگام میکنن...و گفت اون میدونه خیلی ها از من خوششون میاد ولی چیزی نمیگن.ادلی بهم گفت بخاطر چیزی که هستم باید خوشحال باشم و اعتماد به نفس داشته باشم چون خیلی ها به من حسادت میکنن.
باورش برام سخت بود و شنیدن اون حرفا عجیب...ولی ادلی هرگز دروغ نمیگه و هیچ حرف بیخودی نمیزنه.
ادلی خیلی دختر خوبیه و من بی نهایت خوشحالم از اینکه باهم دوستیم.مخصوصا که امروز جلوی همه ازم دفاع کرد....آه !
من برمیگرد سر درس خوندن.اتفاق جالبی افتاد خبرت میکنم رفیق :)

لویی دفترشو بست و اونو برگردوند داخل کشو.سر و صدایی از دخترا نمی یومد و لویی حدس زد اونا بلاخره رفتن تا تکالیف شونو انجام بدن.و مادرشم حتما داشت کار های خونه رو انجام میداد.
با صدای زنگ در،جوانا لویی رو صدا زد.
"عسلم...لطفا ببین کیه؟"
لویی باشه ای گفت و رفت بیرون.
"اومدم!"
چندقدم مونده به ورودی گفت و بعد در و باز کرد.

"سلام لویی"
لویی با دیدن ادلی بی اختیار دستی رو موهاش کشید تا مرتب شون کنه و لبخند بزرگی رو لبش نشست.
"اوه سلام!"
ادلی لب شو گاز گرفت.دوتا کتاب به قفسه ی سینه ش چسبونده بود.
"فردا برای درس ادبیات مون کوییز داریم...از اونجایی که تو ادبیاتت خیلی خوبه داشتم فکر میکردم...یکم کمکم کنی؟!"

"معلومه ،حتما...بیا تو!"
ادلی با ذوق اومد داخل و کلاه شو برداشت.
"سلام خانوم تاملینسون"
ادلی از همون بیرون صدا زد،جوانا با شنیدن صداش برگشت و از آشپزخونه اومد بیرون.
"اوه ادلی عزیزم...سلام!"
لویی با لبخند ژاکت شو گرفت.با خودش فکر کرد کمک کردن تو درسا شاید تنها کاریه که لویی بتونه براش انجام بده و خوشحالش کنه.پس هرکاری باشه برای دوستش میکنه.
"بیا بریم تو اتاقم"
ادلی سر تکون داد.جوانا دست رو شونه ی دختر گذشت.
"شما بچه ها اگه چیزی نیاز داشتید بگید تا بدونم"
و وقتی اونا تشکر کردن و رفتن با لبخند تماشا شون کرد.

Wanna be yours [l.s]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant