خیابان هفتادم

6.2K 853 871
                                    

********************

لویی بعد از چک کردن صد هزارمین عکس رندوم توی اینستاگرام موبایل شو خاموش کرد و کنار تخت گذاشت.نگاهی به ساعت شب نمای روی میز انداخت و بعد نگاهی به ادلی.
دختر غرق خواب بود.لویی با دیدن صورتش بی صدا خندید.دستاشو که هر کدوم یه طرف افتاده بود رو صاف گذاشت و روش کمی پتو کشید.ادلی هیچ تکونی نخورد.لویی چند ثانیه صبر کرد و بعد آروم از تخت پایین اومد.

نوک پا تا دم در قدم زد.قبل از اینکه بیرون بره دوباره چند لحظه یه لنگه پا منتظر موند و به ادلی زل زد.کاملا که خیالش راحت شد ادلی بیدار نمیشه با احتیاط در و باز کرد و بیرون رفت.راهرو خالی و تاریک بود.در اتاق هری و برثا هر دو بسته بود.لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه که داشت از هیجان سکته میکرد.

روی پنجه ی پا تا اتاق هری رفت.لب شو گاز گرفت و بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و در کمتر از یه ثانیه در و بست.بهش تکیه داد و نفس حبس شده شو بیرون فرستاد.
وقتی چشماشو باز کرد هری رو دید که روی تخت ولو شده.با بالاتنه ی برهنه و موهای آشفته غرق خوابه.لویی نیشخندی زد و رفت روی تخت.

کنار هری دراز کشید و گردن شو بوسید.با چندتا بوسه ی اول هری هیچ تکونی نخورد تا اینکه شروع کردن به لیسیدن گوشش و هری بلاخره چشمای خمارشو باز کرد.
"هی ددی!"
لویی کنار گوشش پچ پچ کرد.هری کم کم به خودش اومد و نگاهی به لویی انداخت.
"لویی...تو...داری چیکار میکنی؟"

لویی نفس داغ شو رو گردن هری پخش کرد و خیلی سریع روی شکمش نشست.زانوهاشو دو طرف هری گذاشت و زود روش خم شد و لباشو بوسید.
هری که ظاهرا هنوز خواب از سرش نپریده بود،اول بی حرکت موند اما بعد به بوسه هاش جواب داد.

لویی با هیجان و عجله لبای هری رو بین لباش میگرفت و میبوسید،یبار لب بالا و یبار لب پایینش رو،مک میزد و تند تند از راه بینیش نفس میکشید.هری با دو دست تن لویی رو نگه داشته بود و آروم فشارش میداد.

وقتی لویی حس کرد نفسش داره بند میاد از هری جدا شد و صورت شو تو گردن مرد فرو برد.هری آب دهن شو قورت داد.
"لویی...الان نمیـ...."

"ادلی خوابه،همه خوابن...هیچکس نمیفهمه!"

"نمیتونیم ریسک کنیم بیبی"

"هری خواهش میکنم"
لویی با نیازمندی گفت و بی طاقت خودشو به بدن هری مالوند.
"من بهت احتیاج دارم.همین حالا..."

هری لب شو لیس زد و دست شو با تردید سمت چراغ کنار برد.لامپ کوچیک رو روشن کرد و نگاهی به لویی انداخت و قلبش با سرعتی دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.
"ا.این....چیه پوشیدی؟"

لویی که یهو یادش اومد،گونه هاش بیشتر از قبل سرخ شدن و لب شو گاز گرفت.
"ادلی لباس مو خیس کرد.مجبور شدم اینا رو بپوشم"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now