[آنچه در آینده پیش خواهد آمد]

5.9K 769 699
                                    

***********************

لویی وارد آشپزخونه شد،جایی که هری همزمان داشت آشپزی میکرد و هم مشغول صحبت با تلفن بود.لویی مستقیم رفت سمت یخچال تا پاکت آبمیوه رو برداره.هری متوجه ورود لویی شد و بهش لبخند زد.خیلی زود تماس شو تموم کرد و رو به لویی گفت:
"صبح جنابعالی هم بخیر!"

لویی خمیازه ی دیگه ای کشید و چشماشو مالوند.
"صبح بخیر،چرا زودتر بیدارم نکردی؟"
هری زیر تابه رو خاموش کرد و با غذا برگشت سر میز.قبل از اینکه بشینه پیشونی لویی رو بوسید.
"چون خسته بودی!دیشب اصلا خوابیدی؟"

"یادم نیست.فکر کنم آخرای مقاله م بودم که رو میز خوابم برد.نزدیکای صبح بیدار شدم و دیدم گردنم در حد فاک درد میکنه و بعدش برگشتم توی تخت"

هری نچی گفت و برای لویی تو بشقابش بیکن گذاشت.
"حیوونی،یکم صبحونه بخور"
لویی لب و لوچه شو آویزون کرد.
"مرسی.ریخت و قیافه م داغونه نه؟"
هری نگاهی بامزه به لویی انداخت.دید که موهاش چجوری آشفته س و چشماش بدجوری پف کرده و چهره ش پژمرده س.
""نه عزیزم.از همیشه خوشگلتری"

لویی نگاهی به کاغذ کوچیک روی یخچال انداخت که جدولی برای تقسیم کارای روزمره شون بود.آه کشید.
"صبحونه ی امروز نوبت من بود"
لویی با ناراحتی گفت.هری خندید.
"عیبی نداره.فردا به جای من تو صبحونه درست کن"

"نه،فردا شنبه ست و من باید تا لنگ ظهر بخوابم"
لویی غر زد و سرشو تقریبا کوبید رو میز.بعد فکری به ذهنش رسید و سرشو فورا بلند کرد.
"چطوره که فردا تو صبحونه رو درست کنی و من برای جبران زحماتت،توی رختخواب غذا توی دهنت بزارم و بعد پشت تو ماساژ بدم و شایدم....یه کارای دیگه!"
لویی با شیطنت گفت.

هری با اخم حالتی متفکر به خودش گرفت.
"هممم"
بعد دست شو برد جلو.
"معامله قبوله!"
لویی بهش دست داد و بعد با خنده رو لبای هری نوک زد.مشغول خوردن صبحانه شدن که صدای باز و بسته شدن در خونه به گوش رسید.لویی کنجکاو به هری نگاه کرد.
"کیه این وقت صبح؟"

هری شونه بالا انداخت.خیلی طول نکشید که ادلی با دستای پر وارد آشپزخونه شد.هری و لویی با دیدنش خوشحال شدن.
"سلام پرنسس"
ادلی خرت و پرت هاشو زمین گذاشت و رفت پدرشو بغل کرد.
"سلام بابایی"
و خواست بره لویی رو هم بغل کنه که یهو با دیدنش عقب کشید.
"هولی مولی...لویی چقدر قیافه ت داغونه!!!"

لویی هِـینی کرد و بعد با اخم به هری نگاه کرد.
"هری باورم نمیشه گفتی خوشگل شدم"
هری شونه بالا انداخت.
"خب عزیزم من دوست پسرتم،نمیتونم که بهت بگم از ریخت افتادی"
لویی جیغ خفه ای کشید و زد روی بازوی هری.
"از ریخت افتادم؟؟؟؟ واقعا که..."

ادلی بی توجه بهشون خندید و پشت میز نشست.
"خدا رو شکر بساط تون به راهه،بدجوری گشنمه"
هری تابه ی بیکن رو گذاشت نزدیکش.
"چی شده این وقت صبحی اومدی اینجا؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now