میخوای بِخون،میخوای نَخون!

5.5K 564 133
                                    

اون روزا که ایده ی این داستان به صورت تصویر های مبهم و پخش و پلا توی ذهنم شکل گرفت یادمه تمام تلاش مو کردم خودمو با هرچیزی که ممکنه مشغول کنم تا فکرش از سرم بپره...

هرموقع که تصاویر جدید تو ذهنم شکل میگیرن شستم خبردار میشه که بله...فنفیک جدید تو راهه!
اما در مورد WBY ماجرا فرق داشت.دلم نمیخواست بهش پر و بال بدم تا تبدیل به یک ایده ی کامل و پخته بشه!میپرسید چرا؟؟
جواب ساده س...ایده ی این داستان به طرز احمقانه ای غیرقابل باور بود!

خودتون قضاوت کنید.
یه نوجوون ۱۶ ساله و یه مرد ۳۵ ساله؟ عشق؟ زندگی مشترک؟ اینا تو ذهن شما معنی درستی داره؟!!
البته که نه....
اگر همچین چیزی رو تو واقعیت بشنوید و ببینید حرفای خوبی تو ذهن تون نمیاد!
مثلا اون مرد بچه بازه،شهوت پرسته،انسان نیست یا هرچیزی امثال اینا...

اینا باعث میشد من حتی از افکار و ایده های خودم شرم زده بشم و بخوام هرطوری شده این داستان و از ذهنم مچاله کنم و بندازم تو سطل آشغال...روزها  گذشت و تعداد تصاویر بیشتر و بیشتر شد.
مهم نبود چیکار میکردم یهو یه فلش تو ذهنم ایجاد میشد.
تصمیم گرفتم برای آروم کردن خودم و راحت کردن مغزم بنویسم اما به خودم قول دادم نزارم کسی نوشته هامو بخونه!
درسته....قرار نبود این داستان هرگز پابلیش بشه!

کمی که نوشتم و بدنه ی داستان بیشتر شکل گرفت حس کردم نظرم داره کم کم عوض میشه.من به داستانی که خودم نوشته بودم علاقه مند شده بودم.من عاشقش شدم...
عاشق پسری شدم که شاید همسن و سال خیلی از شماهاست و حرفایی تو دلش داشت که میترسید به بقیه بگه!
عاشق مردی شدم که سختی های زیادی رو پشت سر گذاشت و در عوض اون سختی ها آرامشی دریافت نکرد...به چیزی که همیشه آرزوشو داشت نرسید!
عاشق لویی شدم و عاشق هری...

با خودم گفتم اگه این داستان و پابلیش کنم خیلی هیت میگیرم و متهم میشم که دارم موارد بد و ناپسند رو خوب جلوه میدم و ممکنه کسایی که تا حالا باورم داشتن یهویی ازم ناامید بشن و واسه همیشه تنهام بزارن...ممکنه دوستای خوبی رو که پیدا کردم از دست بدم...ممکنه بهم بگن یه فکر مریض دارم!!!

ممنونم از همه ی کسایی که از اول تا آخر داستان موندن،زود قضاون نکردن و بهم انرژی برای نوشتن بیشتر دادن...حتی از اونایی که هیت هم دادن ممنونم!

من مریض نیستم...
اجازه ندید تفکر قدیمی و پوسیده ی نسل های گذشته دوباره تکرار بشه!
یادتونه به همجنسگرا ها چی میگفتن؟؟
"مریض"
نزارید این داستان کهنه دوباره تکرار بشه....
عشق هایی تو دنیا وجود دارن که درکش برای همه ی ما ممکن نیست...اما آیا این دلیل اینه که اونا وجود ندارن یا اینکه مریضن؟؟؟

اگه ازدواج هایی رو با اختلاف سنی زیاد میبینید دلیلش این نیست یکی از دو طرف شهوت پرسته و دیگری پول پرست!دلیلش "لزوما" این نیست که اونا رابطه هایی مثل رابطه ی BDSM دارن...شاید رابطه شون معنا دار تر از این حرفا باشه!
ممکنه اتصال قوی ای بین دو انسان وجود داشته باشه و ما هرگز متوجه اون نشیم...

رابطه هایی با اختلاف سنی زیاد معمولا دووم نمیارن و همه مون هم دلیلش رو میدونیم.معمولا دو طرف بعد از گذشت مدتی متوجه اختلافات زیاد بین خودشون میشن و از هم فاصله میگیرن.مثلا اونی که سنش کمتره درست رفتار نمیکنه و اصطلاحا بچه بازی درمیاره و طرف دیگه رو کلافه میکنه.یا اونی که بزرگتره پیر و حوصله سر بر میشه.همه ی اینا درست...ولی مگه میشه گفت این "حتما" اتفاق میوفته؟
خیر....همیشه استثنا وجود داره!

عشق هیچ قانونی نداره بچه ها!
نمیگه فقط بچه های بالای ۱۸ سال حق عاشق شدن دارن یا نمیگه آدم های مسن دیگه تاریخ انقضای عاشق شدن شون تموم شده...
عشق وقتی اتفاق بیوفته دیگه چیزی جلودارش نیست و اگه بخوای براش سد بسازی نتیجه ش چیزی جز خرابی های بیشتر نیست...

لویی و هری این داستان دوتا شخصیت خیالی بودن و یه روزی هم فراموش میشن...
اما بدونید تو واقعیت،تو دور و بر خودمون،تو کل کره ی زمین خیلیا هستن که مثل لویی ۱۶ ساله و هری ۳۵ ساله دچار یه عشق غیر ممکن شدن و به خاطر این دارن زندگی شونو از دست میدن.
فقط برای اینکه به چشم بقیه این ارتباط "کثیف" به نظر میرسه...

اگه لازم باشه که بخوام به شما ثابت کنم این رابطه ها وجود دارن و اصلا هم کثیف نیستن میتونم در مورد زندگی خودم صحبت کنم.من آدمی نیستم که تو مجازی بیام در مورد زندگی شخصیم صحبت کنم همیشه سعی کردم مشکلات مو پنهان کنم...ولی اگه لازم باشه اعتراف میکنم.

این داستان الهام گرفته از بخشی از زندگی خودم بود.من تو یه دوره از زندگیم وارد همچین رابطه ای شدم و اگه الان به گذشته برگردم باز هم تکرارش میکنم و ازش پشیمون نیستم...حس میکنم تو اون دوره از زندگیم به یه آدم دیگه تبدیل شدم و زندگیم به کل تغییر کرد و بابتش بسیار از خدا ممنونم :)♡

لویی و هری کشمکش های دیگه داشتن...هر جوری بود و نبود بهم رسیدن.
ولی داستان من این شکلی نشد...داستان من پایانی نداشت!

بگذریم.
دلم میخواست حداقل در قالب یه داستان ساده هم که شده از این حس بد کم کرده باشم و بگم ماجرا همیشه چیزی نیست که جلوی چشم شما اتفاق میوفته...بدون شک هزار اتفاق دیگه پشت پرده ست و همه ازش بی خبرن...

عذرمیخوام پرحرفی کردم اما باید اینا رو میگفتم...
قضاوت و تصمیم گیری با خودتون.
امیدوارم یه کمی هم شده تونسته باشم لبخند به لباتون آورده باشم یا خاطره ی خوب تو ذهن تون گذاشته باشم...
یه عااااااااالمه ی عالمه ممنونم ازتون😘

Olivia'll
Maman Sati🍓

پ.ن: میدونم ممکنه خیلی هاتون این سوال تو ذهن تون باشه که من بازم فنفیک مینویسم یا نه؟
باید بگم که من ایده توی ذهنم دارم ولی خیلی خام و اولیه ست و باید روش کار بشه.و الان من میخوام تمام تمرکزم روی شغل تدریسم باشه و آمادگی برای آزمون ارشد...سال گذشته و همین اوایل سال ۹۸ اصلا سال خوبی برام نبود.درگیری های زیادی دارم و اصلا با توجه به اینکه WBY تازه تموم شده خیلی زوده بخوام راجع به فنفیک جدید حرف بزنم.پس فقط یه کلام میگم: نمیدونم!!!!!

الان واقعا نمیتونم پیش بینی ای بکنم😅
اگه خبری شد در آینده بهتون اطلاع میدم...ولی تا اون موقع...بای بای!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now