خیابان بیست و پنجم

4.6K 831 552
                                    

****************************

روز اول:

"یک، دو، سه... حملههههههههه!"
چهار نفری از جایی که وری ماسه ها خط  کشیده بودن دوییدن و داخل آب پریدن. ادلی ، کیارا و کن به ترتیب  فقط تا یه جایی تونستن جلو برن و توی آب بدوئن ولی لویی سریعتر از همشون بود. بیشتر جلو رفت تا اینکه زیر پاش از ماسه خالی شد و روی آب شناور موند. سه نفر دیگه با حرص توی آب مشت میکوبیدن و لویی با صدای بلند خندید.

"بچه ها بیاید بیرون دیگه داره شب میشه..."
تیلور از آب تقریبا فریاد زد.
بچه ها در حالی که غر میزدن سمت ساحل شنا کردن. لویی بی تفاوت مدتی روی آب دراز کشید و به آسمون چند رنگ خیره شد. سفید، زرد،نازنجی،صورتی...کبود!

لویی بعد از چند لحظه سکوت، وقتی حتی کسی صداش نزد خودش به حالت شناور داخل آب برگشت و به اطرافش نگاه کرد.
بچه ها داشتن با حوله خودشونو خشک میکردن. از دورتر هری همراه بن قدم  میزد و دوتایی سمت بقیه میومدن. هری نگاه اخم آلودی بین بچه ها انداخت و کمی قدم هاشو سریع تر کرد.
لویی همونطور که هری رو نگاه میکرد سمت ساحل شنا کرد. هری خیلی زود سرشو چرخوند و متوجه لویی داخل آب شد. اخم هاش فورا ناپدید شدن و لبخند آرومی گوشه ی لبش جا خوش کرد. لویی هم بهش لبخند زد و از آب اومد بیرون.
...

روز دوم:

ادلی چنگالو چاقوش رو دست گرفته بود و انتهاشونو روی میز میکوبید.
"گشنمه!"
کیارا به تقلید از ادلی چاقو و چنگال شو برداشت روی بشقاب کوبید.
"گشنمه..."
در عرض چند ثانیه لویی و کن هم داشتن همراهی  شون میکردن و با چنگال به بشقاب و لیوان میکوبیدن جوری که خیلی صداش بلند نباشه زمزمه وار میخوندن:
"گشنمه...گشنمه!"

و اینقدر اینکار و ادامه دادن تا وقتی با اخم پدر مادر هاشون رو میز کناری مجبور شدن ساکت بمونن.

خیلی طول نکشید که گارسون با سفارش هاشون اومد.لویی منتظر بود ببینه شام ویژه شون چیه؟
با دیدن خرچنگ بزرگ وسط میز و ظرفای میگو لب شو گاز گرفت و به میز بقیه نگاه کرد. اون از غذای دریایی متنفر بود.
ادلی که آب از لب و لوچه ش آویزون بود به دست گارسون نگاه میرد که داش با طمانینه خرچنگ رو برای همه سرو میکرد.

لویی ناچار چنگال شو فرو کرد تو بشقابی که پر از میگوی پخته و سبزیجات  بود و یه میگوی کوچیک برداشت. نگاه دزدکی به میز برثا و دختراش انداخت.
اونا هم غذاایی مشابه داشتن با این تفاوت که تو بشقاب هری اثری از میگو و پنجه ی خرچنگ نبود. اون تو بشقابش استیک گوشت خوک داشت و لویی قسم میخورد توی اون لحظه اون تیکه گوشت خوشمزه ترین غذای دنیا بود.
هری در حالی که صحبت میکرد و میخندید غذاشو با چاقو و چنگال تیکه تیکه میکرد. بعد کمی از لوبیا سبز کنار بشقابش خورد.

وقتی سرشو چرخوند  تا  به میز بچه ها نگاه کنه، نگاهش بلافاصله با نگاه لویی گره خورد. لویی خجالت زده و دستپاچه سرشو انداخت پایین و زیر لب به خود فحش داد. دیگه جرئت نکرد به هری نگاه کنه،  همونطور با میگوی تنهای تو بشقابش بازی میکرد.
وقتی حس کرد کسی پشتش ایستاده با تردید سرشو بلند کرد. دستای هری ازدو طرف لویی اومد جلو و لویی فقط دید یه بشقاب با تیکه های گوشت روی میز فرود اومد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now