خیابان سی و دوم

5.1K 869 890
                                    

**************************

"الان تازه میفهمم یکشنبه ها چقدر با ارزشن"
ادلی کلاه شو از رو سرش برداشت خودشو باد زد.لویی بهش خندید.
"به این زودی خسته شدی؟"
ادلی چشماشو چرخوند.
"من؟ خسته بشم؟ عمرا تاملینسون..."

لویی دوباره خندید و یه لیس دیگه به بستنیش زد.
"برنامه ت واسه آخر هفته چیه؟"
ادلی شونه بالا انداخت.
"شاید تنبل بازی و خونه موندن...ولی به احتمال خیلی زیاد با بابام میرم بیرون!"
لویی بستنی شو اشتباهی به نوک بینیش زد.
"ب.بابات؟؟...مگه میخواد بیاد؟"

"آره..."
ادلی خندید و سمت لویی پرید و نوک بینی شو لیس زد.لویی فورا رفت عقب.
"ایووو...ادلی!!!"
ادلی خندید و دویید و لویی هم بستنی آب شده شو توی سطل آشغال انداخت و دنبال ادلی دویید.
"تا خونه..."
ادلی از جلوتر داد زد.و لویی هم با فریاد جواب داد:
"اولین نفر،دوتا سهم عصرونه داره..."
و سریع تر دویید تا به ادلی رسید.به همون حال دوییدن تا نزدیک خونه شون و درست وقتی فقط چند قدم مونده بود ادلی زودتر موفق شد خودشو به در برسونه.

"شت..."
لویی با حرص پاشو کوبوند زمین و ادلی براش زبون درازی کرد.
"بدو بدو برام عصرونه درست کن،که حسابی گشنمه!"
لویی چشماشو چرخوند و در خونه شونو باز کرد.دوقلو ها جلوی تلویزیون نشسته بودن و انیمیشن تماشا میکردن.ادلی با دیدن شون ذوق کرد و رفت کنارشون نشست و لویی با لبخند رفت توی آشپزخونه.حالا باید باید برای هرچهارتاشون اسنک درست میکرد.

بسته ی نون رو برداشت و از یخچال کالباس و پنیر و بیرون آورد.در حالی که یک ورق کالباس رو میپچوند تو دهنش رفت تا ساندویچ ساز رو روشن کنه.حداقل اسنک درست کردن رو خوب بلد بود.
در عرض چند دقیقه لویی با بشقاب پر از ساندویچ اومد پیش بقیه و کنارشون نشست و اونا تا غروب فیلم نگاه کردن و بازی کردن.

بعد از اون دخترا رفتن سراغ کار خودشون و ادلی و لویی با هم تنها شدن.لویی میخواست پیشنهاد بده که شبو با هم باشن چون دلش نمیخواست تنها بمونه و دوباره فکر و خیال بیاد سراغش.ادلی بشقاب و لیوان هاشونو جمع کرد و برد توی آشپزخونه و لویی هم به دنبالش.
"هی ادلی؟"

"هوم؟"

"میخوای امشب_...."

"اوه مای گاد!!!!"

"چی شد؟"
لویی دید که ادلی داشت از پنجره ی آشپزخونه به بیرون سرک میکشید که با دیدن چیزی از جا پرید.
"بابام اومده..."

لویی هم رفت کنارش با دیدن هری که تازه داشت از ماشین پیاده میشد و سمت خونه حرکت میکرد حس کرد قلبش از تپش ایستاد.اما خیلی نتونست واکنشی نشون بده.ادلی ظرفا رو داد دست لویی.
"اینا رو بگیر"

"ا.اوکی...باشه...تو ب.برو!"

ادلی بی توجه سمت در دویید.
"بعدا میبینمت لویی"
و پشت بندش صدای بسته شدن در.لویی آهی کشید و ظرفا رو گذاشت روی کابینت.از پنجره دید که ادلی پدرش رو صدا زد و هری فورا برگشت.با دیدن ادلی زیبا ترین لبخندی که لویی به عمرش دیده بود،رو صورتش پیدا شد و لویی با بیچارگی بهش نگاه کرد و لبش آویزون شد.ادلی پدرش رو بغل کرد و دوتایی باهم رفتن داخل خونه.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now