خیابان هشتاد و چهارم

3.7K 773 1.2K
                                    

**********************

"هری؟"

هری صدای آروم نیک رو تو سرش میشنید.میدونست صبح شده.میدونست خودش بیداره.اما نمیتونست چشماشو باز کنه،حتی با چشمای بسته هم احساس سرگیجه داشت.این داروهای لعنتی...
حالا هم نیک داشت دست شو لمس میکرد.چجوری باید بگه بیداره؟
"بیدار شو ببین کی اومده؟"

هری کنجکاو شد.پلکاشو به سختی باز کرد.صورت نیک دقیقا جلوی صورتش بود که داشت لبخند میزد اما تار بود.نیک با انگشت به طرف مخالف اشاره کرد و هری آروم سرشو چرخوند.چندبار دیگه پلک زد تا تونست ادلی و تیلور که بالا سرش ایستاده بودن ببینه.
"ادلی؟"

ادلی با چشمای پفی و دماغ قرمز،لب و لوچه ی آویزون شو جمع کرد.
"سلام بابا"
هری دلش میخواست به قیافه ش بخنده.درست شبیه بچگی هاش شده بود.وقتی که دلش شکلات میخواست که تیلور بهش نمیداد تا وقتی غذا شو تموم کنه.اونوقت ادلی میزد زیر گریه و دماغ کوچولو و کیوتش همینجوری قرمز میشد.

اما هری طاقت نمیاورد و دور از چشم تیلور یواشکی بهش شکلات میداد.
الانم دلش میخواست بهش شکلات بده و آرومش کنه.بعد اونو رو پاهای خودش بنشونه و باهاش بازی کنه.لباشو به گردن دختر بچسبونه و صداهای خنده دار دربیاره تا ادلی از خنده ریسه بره.
اما تو این شرایط...دیگه همچین اتفاقی نمیوفتاد.

"سلام عزیزم"
هری بهش لبخند زد.ادلی آروم خم شد و با احتیاط سعی کرد هری رو بغل کنه و سرشو رو سینه ی پدرش بزاره.هری هم با دست آزادش رو موهای ادلی کشید.از میون انبوه موهای ادلی تیلور رو دید که با ناراحتی نگاش میکرد و تو چشماش کمی اشک جمع شده بود اما به هری لبخند زد.هری هم بهش لبخند زد.

ادلی بلاخره کنار رفت و تند تند اشکاشو پاک کرد.
"پرنسس من چطوره؟"
هری مثل بچه ها باهاش حرف زد و این باعث شد ادلی چشماشو بچرخونه.هری آروم بهش خندید.
"میدونستم یه روز اینجوری میشه"
ادلی یواش غر زد.تیلور زد به شونه ش.
"ادلی!"
و دختر بیشتر بغض کرد.

نیک از طرف دیگه ی تخت اومد پیش ادلی و دست شو گرفت.
"با من بیا"
و سمت در هدایتش کرد تا یکم باهاش صحبت کنه و علاوه بر اون تیلور و هری رو مدتی تنها بزاره.هری برای اینکار ازش ممنون شد.
وقتی اونا از اتاق بیرون رفتن سکوت سردی اتاق رو فرا گرفت.

"اممم"
تیلور جعبه ی تو دست شو نشون هری داد.
"این از اون کوکی های گردویی هاست که دوست داری"
تیلور با لبخند گفت و جعبه ی روبان پیچ رو گذاشت روی میز.
"از طرف مامانه...خیلی دلش میخواست تو رو ببینه"

هری با اشاره ی اسم برثا لبخند زد.
"از طرف من ازش تشکر کن.منم دلم براش تنگ شده!"

تیلور چند ثانیه ای سرپا ایستاد اما بعد رو صندلی کنار تخت نشست و آروم دست هری رو گرفت.این حس عجیبی بود.حس لمس دستای تیلور عجیب بود.نا آشنا بود.در حالی که اونا سالهای سال کنار هم بودن،لحظات صمیمانه ای رو باهم به اشتراک گذاشتن.هرچند با تمام عجیب غریبیش باز حس خوبی بود.دلگرم کننده بود.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now