اپیلوگ

4.7K 722 269
                                    

******************

هی رفیق :)
واو...خیلی وقته که چیزی ننوشتم.و راست شو بخوای الان که دارم اینکار و میکنم یجورایی خنده م میگیره
توهین نباشه ولی حقیقتش خاطره نوشتن برای من جزو اون دسته از کاراییه که تو یه دوره از زندگیت انجام میدی و بعد در آینده وقتی یادش میوفتی میخندی و میگی: باورم نمیشه من اینکار و میکردم.
بهت بر نخوره باشه؟
من روزای خوبی رو باهات سپری کردم ؛)

البته روزای تلخی هم بوده.ولی میخوام برای همه ی اون روزا یه پایان خوش رقم بزنم.
امروز توی وسیله هام اتفاقی دفترمو پیدا کردم و دیدم تهش دو تا برگ سفید بیشتر نمونده.خواستم توش خاطره ی خوب مو بنویسم و این دفتر تموم بشه.
شاید این آخرین دایری من باشه.آخه گمون نمیکنم دیگه وقت و حوصله ی اینکار و داشته باشم.

یادش بخیر.یه روزی میخواستم معروف ترین نویسنده ی دنیا بشم.
البته اینم بگم...هنوز دیر نشده.اصلا شاید قصه ی زندگی خودمو نوشتم!
بگذریم،قرار بود خاطره ای خوب بنویسم و این دفتر به پایان برسه.

امروز وقتی داشتم خاطرات قدیمی رو میخوندم با دیدن اسم شخص خاصی جوری لبخند میزدم که گونه هام درد میگرفت.حتی هنوزم درد میکنن :)
بعضی از اون خاطرات رو انقدر دقیق و با جزییات توصیف کرده بودم که وقتی دوباره خوندم شون تمام اون دقایق جلو چشمام زنده شدن.و یجورایی خوشحال شدم از اینکه اون روزها رو ثبت کردم.

تو خودت هم میدونی اون شخص کیه نه؟
همونی که از ترس اینکه یکی دفترمو پیدا کنه و رازم فاش بشه بهش میگفتم "غورباقه!"...وای خدایا...باور نمیشه.
ولی دیگه ترسی در کار نیست.هرچقدر که بخوام میتونم اسم شو بنویسم.

هری
هری
هری

میبینی چقدر اسمش قشنگه؟آدم نه از گفتنش خسته میشه نه از نوشتنش...
یادته چقدر عاشقش بودم؟یادته چقدر به خاطرش بی تاب بود؟یادته چقدر براش گریه میکردم؟
خب الان که بهش فکر میکنم بعد اینهمه سال هنوز باورم نمیشه من دارم با مردی زندگی میکنم که یه روز اینجوری بی قرارش بودم.
بهم بگو رومانتیک ولی زندگی الان من برای اون پسر ۱۶ ساله خیلی رویاییه.

ولی یه حقیقتی وجود داره.زندگی که الان با هری دارم و خوشبختی مون رو به اون راحتی که به نظر میرسه بدست نیاوردم!

زندگی ما شبیه یه جاده ی تاریک و پر فراز و نشیب بود.و طبیعتا به موانعی برخوردیم.متاسفانه تو یه مقطعی هر دومون ایمان مون رو از دست دادیم...
ولی بعد از چند سال بهم برگشتیم.و از اتفاقات گذشته درس خوبی گرفتیم که تحت هیچ شرایطی...تکرار میکنم: "هیچ شرایطی" همدیگه رو رها نکنیم!

من عاشق هری ام.
و هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشم.
شاید حتی الان فکر کنی بعد از اون روزای تلخ الان دیگه زندگی مون پر از نوتلا و توت فرنگیه!
ولی نه...هنوزم خیلی با هم دعوا میکنیم...اتفاقا همین امروز صبح یه دعوای اساسی کردیم.ولی میدونی چیه...؟

الان که خونه نیست دلم براش یه ذره شده :(
دلم میخواد زودتر برگرده خونه تا معذرت بخوام از اینکه سرش داد زدم.
هر دومون یه بحث رو زیادی کش میدیم.البته بعدش پشیمون میشیما...ولی خب...
گاهی انگار نمیشه همه چیز بی سر و صدا خاتمه پیدا کنه.

خب.
حرف دیگه ای ندارم (راستش حرف بازم دارم ولی گفتم که...برگه های دفترم تموم شده)
کلی هم کار دارم.احتمالا امشب برای هری شام میپزم :)
اوه نگفته بودم؟ آشپزیم فوق العاده شده...آره رفیق بلاخره موفق شدم.

اوکی.
دیگه برم.
ممنون که همیشه پرحرفی هامو تحمل میکنی.خیلی مهربونی :)
خدانگهدار.

پ.ن: الان نصفه شبه و اومدم فقط حرف آخر و بگم!برای هری یه شام عالی پختم و اونم برام گل خرید.خیلی عجیب بود ولی هردوتا همزمان و یکصدا معذرت خواهی کردیم =)

______💚_______The End______💙______

.
.
.
.
.
.
.
.
این داستانو یادتونه که ایشالا؟؟
اون سورپرایزی که گفتم مربوط به داستانه فردا شب آپ میکنم.
لطفا منتظر بمونید ؛)💙💚🍓

Wanna be yours [l.s]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant