خیابان شصت و چهارم

5.3K 928 675
                                    

********************

"اول آرزو کن لویی"

لویی با یادآوری دیزی چشماشو بست تا آرزو کنه.
آرزو میکنم دوری من و هری زودتر تموم شه و بتونم دوباره کنارش باشم،
آرزو میکنم رابطه مون همینجوری خوب باقی بمونه و از همدیگه جدا نشیم.

لویی بعدش چشماشو باز کرد و با یه فوت بزرگ شمعای روی کیک شو خاموش کرد.
همه براش دست زدن و لویی با ذوق نگاه شون کرد.ادلی که کنار لویی نشسته بود خودشو به جلو خم کرد و از گوشه ی کیک با انگشت خامه برداشت و برد توی دهنش.
"تو رو خدا من دیگه نمیتونم صبر کنم"

جوانا خندید و کیک رو برداشت.
"بزار من قسمتش کنم...الان برمیگردم"
اینو گفت و به آشپزخونه رفت.فیبی دست رو پای برادرش گذاشت.
"لویی کادو ها رو باز کن"

لویی سر تکون داد و به بسته های کادوپیچ روی میز نگاهی انداخت.
"از کدوم شروع کنم؟"
و البته فیبی و دیزی همزمان جلو پریدن تا کادوی خودشونو به دست لویی بدن و برادر بزرگتر با خنده هر دو کادو از دست خواهراش گرفت.اونا هدیه هاشونو به طرز بانمکی تو کاغذ کادویی پیچیده بودن و دورش روبان بسته بودن.لویی میدونست اونا امسال تقریبا جوانا رو خل کردن چون حتما میخواستن کادوی جدا بخرن.
تو پاکت فیبی یه تی شرت بود و تو پاکت دیزی یه کلاه بینی چیزی که لویی عاشقش بود.

"آاا بچه ها!"
لویی خواهراشو بغل کرد و گونه شونو بوسید.خیلی زود جوانا با بشقاب های کیک برگشت و بهشون ملحق شد.برثا که به خاطر بیماریش نمیتونست شیرینی بخوره با همون فنجون چای سازگاری کرد.لویی حس میکرد بعد از طلاق دخترش و روزهای بدی که ادلی پشت سر گذاشت اون پیرزن دیگه شادابی سابق رو نداشت،اما هنوز به خاطر نوه اش خودش رو سرپا نگه میداشت.

لویی دوباره نگاه شو سمت کادوها برد.اخمی کرد و یواشکی از ادلی پرسید:
"برام کادو نخریدی؟"
ادلی صورت غمگینی به خودش گرفت.
"راستش...لویی...متاسفم ولی این اواخر پول زیادی نداشتم!قول میدم برات جبران کنم"

لویی نگاهی به لب و لوچه ی آویزون ادلی انداخت.
"الان باید ناراحت شم و بگم عیبی نداره عزیزم؟ادلی تو دیروز یه فروشگاه لوازم آرایشی رو درسته خریدی...چطور باور کنم پول نداری؟"

ادلی چشماشو چرخوند.
"اوکی بابا...هدیه تو الان نمیتونستم بدم!سکرته!"

لویی ابرو بالا انداخت و ادلی نگاه پرافتخاری بهش انداخت و تیکه ی بزرگی از کیک رو چپوند توی دهنش.
لویی سرشو به دو طرف تکون داد و یه تیکه کیک برای خودش برداشت.خدا میدونست این دختر چه خوابی براش دیده بود.

...

"بلادی هل!"

حالا نزدیک نیمه ی شب بود.جوانا همراه دنیل به یه مهمونی بعد از شام کریسمس رفته بود،دیزی و فیبی خوابیده بودن، ادلی و لویی با لباس خواب،تو اتاق رو تخت لویی نشسته بود و پسر داشت به آخرین جعبه ی کادوش زل میزد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now