خیابان هشتاد و پنجم

3.8K 759 420
                                    

**********************

وقتی ماشین جلوی خونه پارک شد لویی با دیدن منظره ی خونه ی هری آهی کشید و پیاده شد.احساس آرامش بیشتری داشت.با اینکه میدونست امروز بهترین روز دنیا نیست.هری پشت ماشین با پای گچ گرفته نشسته بود و تمام مسیر رو ساکت بود.حالش خوب نبود و لویی اینو میدونست.اما از اینکه از فضای پر تنش بیمارستان فاصله گرفته بودن راضی بود.

لویی نگاهی به بن انداخت که تازه پیاده شده بود و بن بهش اشاره کرد خودش از پس هری برمیاد.متاسفانه نیک همراه شون نبود چون بعد از ماجرایی که با ادلی پیش اومد ادلی به اون پناه برده بود و هری تلفنی از نیک خواست مواظب ادلی باشه.نیک با عذاب وجدان بهش گفت به ادلی نگفته که از ماجرای لویی خبر داشته و هری فقط جواب داد کار خوبی کرده.بهتره ادلی هیچوقت اینو نفهمه.

اون نمیتونه از هر دوتا پدر هاش متنفر باشه!

لویی اما خدا رو شکر میکرد به جای یه غریبه، بن اینجا بود.اون میتونه با هری کنار بیاد.
لویی در ماشین رو برای هری باز کرد و زودتر از اونکه هری بتونه حرکت کنه بن اومد سراغش.اونا همراه خودشون ویلچر داشتن و علیرغم تمام نصیحت های دکتر هری برای نشستن روی ویلچر لج کرد پس اونا یک جفت عصا هم گرفتن.

هری خواست از عصاهاش کمک بگیره اما بن دوباره بهش یادآور شد با وضعیت کتفش بهتره این یبار رو لجبازی نکنه و بشینه روی ویلچر.اون زیر بازو هاشو گرفت و هری رو روی ویلچر نشوند.لویی کسی بود که هری رو به داخل خونه هدایت کرد.هری با قرار گرفتن تو فضای خونه ش نفس راحتی کشید اما با دیدن تخت موقتی گوشه ی نشیمن فهمید از رفتن به طبقه ی دوم و اتاق خواب خودش محروم شده.

کیه که بتونه اونو هر روز روی این پله ها جا به جا کنه؟اوه آره...هیچکس.
باید با همین وضعیت افتضاح سازش کنه.

"به خونه خوش اومدی"
لویی آروم گفت و خم شد و گونه ی هری رو بوسید.هری واکنشی نشون نداد.لویی سعی کرد به خودش نگیره و خوب میفهمید هری حالا حالاها به زمان احتیاج داره تا با موقعیت جدیدش کنار بیاد.
"امم...من میرم تا برای تخت جدیدت ملافه بیارم"

بن که تازه در و پشت سرش بسته بود رو به لویی گفت:
"خوبه...میتونی یه فکری برای شام بکنی؟"
لویی مکث کرد و بن ادامه داد:
"ما قراره بریم حموم!"
و به هری اشاره کرد.لویی تند تند سر تکون داد.
"اوه آره...حتما"

بن لبخند کوتاهی زد و رفت پشت سر هری.لویی نمیدونست باید تو بالا بردن هری به بن کمک کنه یا اینکه عقب بایسته و تو دست و پا نباشه.تا اینکه فهمید گزینه ی دوم انتخاب بهتریه چون بن میتونه وزن هری رو به تنهایی تحمل کنه.لویی آهی کشید و نیمه راه با صدای گفت:
"هر وقت لباس و حوله خواستی صدام کن"

جوابی نشنید پس با شونه های آویزون و رفت توی آشپزخونه.احساس ضعف میکرد،اگه چاره داشت حتما میرفت توی کتابخونه ش و جای بالش یکی از کتاب های مورد علاقه شو بغل میکرد و میخوابید.
ولی میدونست با حال نا متعادلی که هری داره، باید قوی تر از این حرفا باشه و بهش روحیه بده.به خصوص حالا که تازه اول یه مسیر طولانی قرار گرفتن.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now