خیابان دوم

5.2K 985 332
                                    


*****************************

البته که لویی همون لحظه برنگشت خونه!

لویی فکر میکرد به محض اینکه مهمونای برثا از راه برسن،خداحافظی میکنه و میره خونه.اوه محض رضای خدا...اون از آشنایی با آدمای جدید خوشش نمیاد و ترجیح میده فقط بین آدمای آشنای قدیمی باشه.لویی صد در صد دلش نمیخواست بین اون خانواده بمونه و دمنوش بخوره.
اما برثا ازش خواهش کرد...
و لویی هیچوقت رو حرف برثا،حرف نمیزنه!

تیلور و هری از آشنایی با لویی به شدت خوشحال به نظر میرسیدن.ادلی درست مثل پدر و مادرش خونگرم و صمیمی بود و برخلاف لویی اصلا خجالتی به نظر نمیرسید.وقتی لویی بهش گفت قبل از رسیدن شون با برثا کمک کرده تا اتاق شو بچینه تقریبا از خوشحالی رو سقف پرید و گفت عاشق اتاق جدیدش شده.

برثا از هر موقعیتی برای تنها گذاشتن ادلی با لویی استفاده میکرد.پس از لویی خواست به ادلی کمک کنه تعدادی از وسیله های جدید شو ببره تو اتاقش...
برثا از صمیم قلبش خوشحال بود،چون فکر میکرد مدتهاست لویی رو اینطور ندیده.

پسر همیشه به مزه پرونی های ادلی میخندید و سرشو می انداخت پایین تا کسی سرخی گونه هاشو نبینه.ادلی و لویی کاملا ضد هم بودن و رفتار هاشون برای برثا کیوت ترین چیز دنیا بود!
لویی طبق خواسته ی برثا با ادلی رفته بود تو اتاقش و تو چیدن یه سری وسیله ها کمکش میکرد.کم کم شروع کردن به صحبت کردن و برخورد صمیمانه و مهربون ادلی روی لویی هم تاثیر گذاشت و اونا داشتن در مورد خودشون صحبت میکردن.

ادلی ۱۵ ساله و یک سال از لویی کوچیکتر بود.قرار بود از این به بعد تو یک مدرسه درس بخونن و وقتی ادلی بهش گفت دلش میخواد دوستای لویی رو ملاقات کنه،لویی گونه هاش گر گرفت و ساکت شد.
"لویی؟"
لویی عینک شو رو بینی ش بالاتر برد و به ادلی نگاه کرد.ادلی لبخندی زد.
"چیزی شد؟؟"

"امم...ن.نه"
لویی یهو فکر کرد اوه پسر!اصلا چیز خوبی نیست که ادلی بیاد تو مدرسه شون.تمام تصوراتش از لویی خراب میشه و دیگه محاله اینطور صمیمی باهاش صحبت کنه.
لویی تنها بود،هیچ دوستی نداشت و با یک عینک و کلاه بینی همیشه یه پسر بازنده خطاب میشد!
کسی دلش نمیخواست با لویی باشه.
ادلی تنها کسی بود که اینطور باهاش خوش برخورد بود که دلیلش چیزی نیست جز اینکه ادلی هنوز خوب لویی رو نمیشناسه.

"اینجا قشنگه؟؟"
لویی متوجه دختر شد.ادلی سه تا مجسمه ی شیشه ای که با احتیاط کامل همراه خودش آورده بود وسط قفسه ش چیده بود و داشت به لویی نگاه میکرد.لویی از جاش بلند شد و کتابای رو پاشو برگردوند رو میز.
"اوه فوق العاده س..."
ادلی یکم بالا پایین پرید و با ذوق به بقیه وسیله هاش نگاه کرد.
"آااه من خیلی خوشحالم"
لویی بهش خندید و با شگفتی نگاش کرد.اون دختر بی نهایت انرژی و هیجان داشت.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now