خیابان شصت و نهم

4.9K 849 752
                                    

*********************

با اینکه آفتاب هنوز غروب نکرده بود اما نسیم خنکی می وزید.لویی دستاشو تو جیب شلوارش برده بود و سمت خونه برثا قدم میزد.وارد خیابون شون که شد بی اختیار لبخند زد.انگار داشت به سمت خونه ی خودش میرفت،هیچ حس اینو نداشت که از اون محل جدا شده.

نزدیک خونه ی برثا لویی میتونست ماشین هری رو ببینه.با دیدنش ناخودآگاه تپش قلب گرفت و اضطرابی تمام وجودش رو پر کرد.اما یه اضطراب از نوع قشنگش...لویی با یه دست موهاشو مرتب کرد و نگاهی به سر تا پای خودش انداخت.نزدیک تر که شد سرعت شو کم کرد و آروم رو ایوون خونه قدم گذاشت.لب شو گاز گرفت و به در نگاهی انداخت.

لویی به زحمت میتونست صداهای داخل خونه رو بشنوه.صداهایی مثل صدای تلویزیون و صدای خنده.لویی آب دهن شو قورت داد و دست بالا برد تا زنگ بزنه ولی چند ثانیه توقف کرد.اگه هری در و براش باز کنه چی؟اگه لویی نتونه جلوی خودشو بگیره و بپره بغلش چی؟

اصلا چند ماه گذشت؟شش ماه و چند روز؟یا شایدم پنج ماه و بیست و نه روز؟
"آه!"
لویی دستی رو صورتش کشید و خودشو جمع و جور کرد.لویی میتونه احساسات شو بروز بده فقط باید براش صبر کنه.
پس دست بالا برد و بلاخره زنگ زد.طولی نکشید که لویی صدای دویدن شنید و مطمئن شد اون ادلیه.

در که باز شد ادلی با خوشحالی لویی رو بغل کرد.
"دلم برات تنگ شده بود"
لویی خندید و دستاشو دور کمر باریک دختر حلقه کرد.
"فقط سه شب بود ادلی...سه شب!"
ادلی با زیرکی از باسنش نیشگونی گرفت و لویی یواش جیغ کشید.

هر دو وارد خونه شدن وقتی ادلی در و بست.لویی به دلهره نگاهی به کل خونه انداخت.
"پدرت خونه س؟"
لویی با صدای ضعیفی پرسید.ادلی جواب داد:
"آره...خیلی نیست رسیده!"

لویی بلافاصله دوتا رشته ی فرفری رو از بالا کاناپه دید.قلبش تو سینه تالاپ تولوپ میکرد و لویی بی اختیار به همون سمت قدم زد.هری کاملا پشت به اون دو نفر نشسته بود و حواسش به تلویزیون بود.
"بابا...لویی اینجاست"
لویی لب شو گاز گرفت و به هری خیره موند.هری آروم برگشت و با دیدن لویی زیباترین لبخندی که لویی به عمرش دیده بود رو بهش هدیه داد.

"چطوری لویی؟"
دست شو جلو برد.لویی هم اینکار و کرد و دست شو که یخ کرده بود تو دست هری گذاشت.
"خوشحالم دوباره میبینم تون"

هری با لبخند سر تکون داد و فشار کوچیکی به دست لویی وارد کرد.
"و تو هم!"
لویی آروم لب شو لیس زد و دست شو پایین انداخت.ادلی بازوی لویی رو گرفت.
"یه خبر خوب"

لویی به سختی نگاه شو از هری گرفت.
"چی؟"

"بابا همین الان گفت میخواد امشب برامون پاستای مخصوص شو درست کنه!"

چشمای لویی برق زد.
"اوه!"
ادلی خندید.
"بهم اعتماد کن...عاشقش میشی.بابا دستپختش حرف نداره"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now