خیابان هشتم

3.8K 803 283
                                    

****************************

نظریه ی تراز های کوانتومی از کی بود؟"
لویی کتاب به دست عرض اتاق رو قدم میزد.ادلی روی زمین نشسته بود در حالی که چیپس میخورد و عینک لویی رو به چشمش زده بود.
"اممم...آنگستروم؟؟"

لویی اخم کرد.
"نیلز بور!"
ادلی زد رو پشیونیش.
"اه بور...بور..."
لویی سری تکون داد و ادامه داد:
"اصل پائولی رو توضیح بده..."
ادلی دستاشو بهم کوبوند و صاف نشست.
"آها اینو بلدم،اینو بلدم!!"

"خب؟"

"فقط یه لحظه...همونیه که باید از هیدروژن شروع میکردیم؟؟"
لویی کتاب و بست و با حرص ادلی رو نگاه کرد.
"نه...قبل از اون!"
ادلی خودشو انداخت رو زمین و تظاهر کرد به گریه کردن.

"ادلی بلند شو...قرار بود این مبحث و تو نیم ساعت تموم کنی"
بعد خم شد و عینک شو از چشم ادلی برداشت.
"انقدرم اینو نزن به چشمت...خوب نیست!"

"ولی خیلی بهم میاد نه؟؟"

"بحث و عوض نکن!"

"خیله خب خوندم...یعنی داشتم میخوندم،ولی وسطش یادم اومد امروز توییتر و چک نکردم!"
بعد شروع کرد با انگشتاش بازی کردن.لویی با شگفتی نگاهش کرد و کتاب و انداخت رو تختش.
"خدایا.....ادلی....!"
ادلی جیغ کشید و از اتاق دویید بیرون.
"جواناااااااا!"
لویی دنبالش رفت تا جایی که ادلی تو اتاق نشیمن پشت مادرش قایم شد.جوانا شروع کرد به خندیدن.
"باز چه خبره!؟"

لویی دست به سینه ایستاد.
"ادلی همین حالا برو توی اتاق و اون فصل و تموم کن!"
ادلی با مظلومیت به ساعت اشاره کرد.
"ولی طبق برنامه الان وقت عصرونه مونه!"

"عصرونه بی عصرونه"

جوانا رو به پسرش اخم کرد.
"لویی؟؟"

"مامان خواهش میکنم..."
بعد رفت جلو و دست ادلی رو گرفت.
"پرنسس امروز یه ساندویچ گنده با کلی سس مایونز نوش جان کردن،من مطمئنم ایشون میتونن فقط نیم ساعت رو بدون خوراکی طاقت بیارن!"
بعد ادلی رو که هنوز داشت مثل بچه ها گریه میکرد کشوند توی اتاق و در و بست.جوانا دیگه نمیدونست از دست شون چیکار کنه،سری تکون داد و برای خودش خندید.ادلی بی نهایت شیطون بود و لویی کاملا داشت از پیشنهاد درس خوندن دونفری پشیمون میشد.گرچه...نمایان بود که دلش نمیاد دختر و به حال خودش رها کنه،با وجود اذیت کردن هاش باز کنارش می موند.

بعد از یک ساعت وقتی جوانا دید خبری از بچه ها نشد،تصمیم گرفت خودش براشون عصرونه ببره.حتما مشغول درس خوندن شدن و گذر زمان و حس نکردن.چندتا تقه به در زد و وقتی جواب نگرفت آروم در و باز کرد.
"اوه..."
لویی کتاب به دست پایین تخت داشت چرت میزد و ادلی هم کنارش رو زمین خوابش برده بود در حالی که سرش رو پای لویی بود.

کاملا مشخص بود در حالی که ادلی مشغول مطالعه بوده،لویی خوابش برده.اینو از "آقا معلم" ی که رو پیشونی لویی نوشته شده بود میشد فهمید.
جوانا بیصدا خندید.نوک پا نوک پا از اتاق رفت بیرون و خیلی زود با موبایلش برگشت.تو همون حالت از لویی و ادلی عکس گرفت و در حالی که تو دلش اونا رو ستایش میکرد بی سر و صدا از اتاق رفت بیرون و در و بست.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now