*******************
شبی که لویی برگشت ویرجینیا،مادرش اومد ایستگاه دنبالش.لویی انتظارشو نداشت اما جوانا حسابی دلتنگ پسرش بود و نمیتونست بخوابه.لویی هم واقعا دلش برای مادرش تنگ شده بود و نمیتونست صبر کنه تا خواهراش و ادلی رو هم ببینه.
وقتی رسیدن خونه نصفه شب بود.لویی یه دوش مختصر گرفت و رفت تو تخت و خیلی زود از خستگی خوابش برد.بماند که چقدر جای خالی هری کنارش رو تخت حس میشد...صبح با صدای جیغ دوقلوها بیدار شد،اونا هجوم آورده بودن به اتاق لویی و افتاده بودن رو تختش.لویی با اینکه حتی فرصت نکرده بود درست حسابی چشماشو باز کنه،خندید و خواهراشو بغل کرد.
موقعی که داشتن دور هم صبحانه میخوردن،جوانا از لویی پرسید کی میخواد بره دیدن ادلی؟ و لویی گفت میخواد سورپرایزش کنه...وقتی دوقلوها همراه مادرشون رفتن،لویی تند تند لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.با اخلاقی که از ادلی سراغ داشت میدونست اون هنوز از خونه نیومده بیرون و حتما برای رفتن به مدرسه چند دقیقه ای تاخیر داره.
تو مسیری که میدونست ادلی عبور میکنه،کنار یه درخت ایستاد و منتظر موند.خیلی طول نکشید که سر و کله ی ادلی پیدا شد.رو سرش یه کلاه بینی کشیده بود و پایین موهاشو بافته بود و لویی میتونست حدس بزنه دلیلش این بوده که ادلی باز نتونسته از پس موهای پرپشتش بربیاد.
ادلی همینطور که نزدیک تر میشد،یه دفتر گنده رو می چپوند تو کیفش و زیر لبی غر میزد.لویی با دیدنش خندید.
"مطمئنی چیزی جا نذاشتی پرنسس؟"ادلی برگشت سمتش و با دیدن لویی،سرجاش خشکش زد.لویی رفت نزدیک و با نوک انگشت زد رو دماغش.
"بجنب بغلم کن که مدرسه دیر شده ها..."
ادلی بلاخره از شوک دراومد،جیغی کشید و از گردن لویی آویزون شد.
"لویییییییی..."لویی با صدای بلند خندید و کمر ادلی رو نگه داشت که حالا کاملا تو بغل لویی بود و پاهاشو دور کمر پسر گره زده بود.
"خیلی بیشعوری ازت متنفرم،چرا بهم نگفتی برگشتی؟"
ادلی بلاخره اومد پایین و زد روی سینه ی لویی.لویی فقط خندید و گونه ی ادلی رو بوسید.
"چون خیلی دلم میخواست این ریختی،با لب و لوچه ی آویزون ببینمت"ادلی خواست غر بزنه و اخم کنه اما بی اختیار به لویی خندید و دوباره بغلش کرد.
"دلم واست تنگ شده بود"
لویی چشماشو بست.
"آه منم همینطور...خیلی زیاد!"...
: هنوز درد دارم 👀
هـــری: ببخشید بیبی...زیاده روی کردم؟😂
: هری😐
هـــری: خب چرا درد داری؟😒
: چون ادلی امروز منو مثل یه پرتقال چلوند و آب مو گرفت😩
هـــری: 😐؟؟؟؟
: اوپس😂😂😂😂😂
هـــری: پس الان کجایید؟
YOU ARE READING
Wanna be yours [l.s]
Fanfictionلویی یه پسر به شدت خجالتی و تنهاست،پسری که همه به خاطر ظاهرش و درسخون بودنش مسخره ش میکنن. تنها چیزی که اونو به مدرسه میکشونه نشستن سر کلاس ادبیاته چون این چیزیه که لویی عاشقشه... لویی دوستی نداره اما هر روز بعد از مدرسه به خونه ی "برثا" همسایه ی رو...