خیابان پنجاه و هشتم

5.2K 834 507
                                    

*******************

شبی که لویی برگشت ویرجینیا،مادرش اومد ایستگاه دنبالش.لویی انتظارشو نداشت اما جوانا حسابی دلتنگ پسرش بود و نمیتونست بخوابه.لویی هم واقعا دلش برای مادرش تنگ شده بود و نمیتونست صبر کنه تا خواهراش و ادلی رو هم ببینه.
وقتی رسیدن خونه نصفه شب بود.لویی یه دوش مختصر گرفت و رفت تو تخت و خیلی زود از خستگی خوابش برد.بماند که چقدر جای خالی هری کنارش رو تخت حس میشد...

صبح با صدای جیغ دوقلوها بیدار شد،اونا هجوم آورده بودن به اتاق لویی و افتاده بودن رو تختش.لویی با اینکه حتی فرصت نکرده بود درست حسابی چشماشو باز کنه،خندید و خواهراشو بغل کرد.
موقعی که داشتن دور هم صبحانه میخوردن،جوانا از لویی پرسید کی میخواد بره دیدن ادلی؟ و لویی گفت میخواد سورپرایزش کنه...

وقتی دوقلوها همراه مادرشون رفتن،لویی تند تند لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.با اخلاقی که از ادلی سراغ داشت میدونست اون هنوز از خونه نیومده بیرون و حتما برای رفتن به مدرسه چند دقیقه ای تاخیر داره.
تو مسیری که میدونست ادلی عبور میکنه،کنار یه درخت ایستاد و منتظر موند.

خیلی طول نکشید که سر و کله ی ادلی پیدا شد.رو سرش یه کلاه بینی کشیده بود و پایین موهاشو بافته بود و لویی میتونست حدس بزنه دلیلش این بوده که ادلی باز نتونسته از پس موهای پرپشتش بربیاد.
ادلی همینطور که نزدیک تر میشد،یه دفتر گنده رو می چپوند تو کیفش و زیر لبی غر میزد.لویی با دیدنش خندید.
"مطمئنی چیزی جا نذاشتی پرنسس؟"

ادلی برگشت سمتش و با دیدن لویی،سرجاش خشکش زد.لویی رفت نزدیک و با نوک انگشت زد رو دماغش.
"بجنب بغلم کن که مدرسه دیر شده ها..."
ادلی بلاخره از شوک دراومد،جیغی کشید و از گردن لویی آویزون شد.
"لویییییییی..."

لویی با صدای بلند خندید و کمر ادلی رو نگه داشت که حالا کاملا تو بغل لویی بود و پاهاشو دور کمر پسر گره زده بود.
"خیلی بیشعوری ازت متنفرم،چرا بهم نگفتی برگشتی؟"
ادلی بلاخره اومد پایین و زد روی سینه ی لویی.لویی فقط خندید و گونه ی ادلی رو بوسید.
"چون خیلی دلم میخواست این ریختی،با لب و لوچه ی آویزون ببینمت"

ادلی خواست غر بزنه و اخم کنه اما بی اختیار به لویی خندید و دوباره بغلش کرد.
"دلم واست تنگ شده بود"
لویی چشماشو بست.
"آه منم همینطور...خیلی زیاد!"

...

: هنوز درد دارم 👀

هـــری: ببخشید بیبی...زیاده روی کردم؟😂

: هری😐

هـــری: خب چرا درد داری؟😒

: چون ادلی امروز منو مثل یه پرتقال چلوند و آب مو گرفت😩

هـــری: 😐؟؟؟؟

: اوپس😂😂😂😂😂

هـــری: پس الان کجایید؟

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now