خیابان پنجاه و دوم

6.6K 839 789
                                    

***********************

۲۹ سپتامبر
فقط یه هفته از فرصت من باقی مونده و من از همین حالا که به ترک کردن قورباغه فکر میکنم گریه م میگیره!
تو این مدتی که گذشت من به معنای واقعی کلمه بهترین روزای عمرمو سپری کردم.اون فوق العاده اس و حتی تو یه مکالمه ی کوچیک روزمره ممکنه کلی چیز ازش یاد بگیرم.اون همیشه میدونه بهترین راه حل چیه،همیشه مواظب اوضاع هست و نمیزاره من تو موقعیتی اذیت بشم.با کی شوخی میکنیم؟؟اون حتی نمیزاره من دست به سیاه و سفید بزنم...

فکر کنم دارم عاشقش میشم اما نمیتونم بهش بگم دوستش دارم میتونم؟اون بهم گفته حرفی رو به زبون نیارم اگه واقعا منظورم نیست و من جلوی خودمو میگیرم تا فکر نکنه من فقط یه بچه ی هیجان زده ام...شاید بتونم روزی احساسات واقعی مو بهش بگم!

اینجا با قورباغه و لیلی خیلی بهم خوش میگذره و من اصلا دلم نمیخواد برگردم خونه حتی با اینکه در حد مرگ دلم واسه مامان و دوقلو ها و ادلی تنگ شده :(
چیکار باید بکنم؟؟؟

راستی فکر میکنی اگه اون بفهمه تو دفتر خاطراتم صداش میزنم قورباغه چه حالی میشه؟اوه خدای من...اون شاید اولش عصبانی بشه و انکار کنه که واقعا شبیه یه قورباغه ی کیوته و بعد حسابی اسپنکم میکنه :)
شاید این خیلی هم برای من بد نباشه!
اوکی دیگه شیطنت بسه.من دیگه باید برم.تا بعد رفیق.

لویی لبخند زد و خواست پایین برگه شو امضا کنه.اما چندبار خط کشید و دید خودکارش از کار افتاده.
"ای بابا!"
خودکار خالی رو انداخت روی تخت و از جا بلند شد.هری حتما خودکار داره پس لویی تصمیم گرفت بره تو اتاقش.

سوت زنان رفت و وارد اتاق هری شد.اول از هرچیزی رفت سراغ میزش که روش لپ تاپ و چندتا کاغذ و روزنامه بود.اونا رو جا به جا کرد اما خودکاری ندید فقط یه مداد بود.
لویی مطمئن بود قبلا بارها تو دست هری خودکار دیده...آهی کشید و رفت سراغ کشو های میز.
تو اولین کشو جز پاکت سیگار و بطری جیبی خالی مخصوص ویسکی و چندتا کاغذ پاره ی دیگه چیزی ندید پس رفت سراغ کشوی دوم.

همه جای کشو دست کشید و وقتی انتهای کشو دستش به یه جسم فلزی و سرد برخورد کرد با کنجکاوی خم شد و سرک کشید.پاکت روشو کامل کنار زد و وقتی یه تفنگ مشکی دید نفسش برید.
لب شو گاز گرفت و ترسیده کشو رو بست ولی چند لحظه بعد فوضولیش گل کرد و دوباره کشو رو باز کرد.دست برد داخلش و آروم تنفگ رو برداشت.
"بلادی هل..."

اون اسلحه از چیزی که لویی تصور میکرد سنگین تر بود و فلز خالص بود.ظاهرا خیلی با یه تفنگ فیک اسباب بازی فرق داشت.لویی زیر و روش کرد و همه جاشو با دقت نگاه کرد اما کاملا حواسش بود انگشت شو نزدیک ماشه نبره.
اونو گرفت تو دستش و به اینور و اونور نشونه رفت و صدای شلیک کردن از خودش درمی آورد و میخندید.برای خودش خنده دار بود اما این حقیقت که هری بارها اینکار و کرده برخلاف حرکات لویی خیلی سکسی به نظر میرسید!

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now