خیابان نود و هفتم

6.3K 787 1.2K
                                    

*****************

{بعد از دو ماه}

"برام پُـرش کن"
لویی با شنیدن صدای پسری نگاه شو از ساعت برداشت.پسر جوونی بود و نه تنها لحنش بلکه ظاهرش هم نشون میداد کلافه و بی حوصله ست.لویی قوطی نارنجی رنگ رو از پسر گرفت و نگاهی بهش انداخت.
"نسخه ی پزشک لطفا"

پسر پوفی کرد و از جیبش کاغذ مچاله شده ای درآورد و انداخت جلوی لویی.لویی اهمیتی به رفتار زننده ش نداد و خونسرد جلوه کرد.نسخه مچاله شده رو باز کرد و خوند.
"متاسفم آقا این نسخه تاریخش گذشته"

"خب که چی؟"

"باید برید پیش دکترتون تا نسخه جدید براتون بنویسه.من نمیتونم با این به شما قرص بدم"

"من صدبار رفتم دکتر و دکتر هم صدبار این قرص رو برام تجویز کرده،نسخه ی جدید دیگه چه کوفتیه؟"

"اگه صدبار رفتین پس باید بدونید که با یه نسخه ی قدیمی نمیتونم داروی جدید بهتون بدم!!"

پسر که معلوم بود از اولش دروغ میگه برای اینکه دردسری براش درست نشه آرومتر گفت:
"بیخیال رفیق،چقدر پولش میشه؟من دو برابر میدم"

"متاسفم آقا،امکان پذیر نیست"

پسر نگاهی با تحقیر به لویی انداخت.
"چند سالته؟"

"دونستن سن من دردی از شما دوا میکنه؟؟"

پسر چشماشو چرخوند و قوطی خالی قرص شو برداشت.
"حالا هرچی...اگه عقل داشتی پولو قبول میکردی!"
و قبل از اینکه برگرده و بره با حرص گفت:
"فگوت"
و رفت.

لویی آهی تو دلش کشید و هیچ جوابی نداد.خودشو کنترل کرد.دوباره به ساعت نگاه کرد.خدا رو شکر که تایم ناهارش نزدیک بود و میتونست یه نیم ساعتی استراحت کنه.به یکی دیگه از همکاراش که داشت با مشتری خوش و بش میکرد و میخندید نگاهی انداخت.دوتا خانم جوان بودن که داشتن لوازم بهداشتی میخریدن.لویی چشماشو چرخوند و پیش خودش خندید.
"چرا این مشتریا نصیب من نمیشن؟!"

داشت یکم جلوی دست شو تمیز میکرد و کاغذ های اضافی رو برمیداشت که مشتری دیگه ای جلوی پیشخوانش قرار گرفت.لویی دوباره لبخندی رو لبش آورد و رو کرد بهش.
"بفرمایـ_....."
با دیدن هری حرف تو دهنش ماسید.

هری لبخندی زد و کمی روی پیشخوان خم شد.
"سلام"
لویی به خودش اومد و مودبانه لبخند زد.
"س.سلام"
از اینکه صداش لرزید،خجالت کشید.لبخند هری پررنگ تر شد.

میدونست از نظر فیزیکی امکانش نیست یه پسر ۲۱ ساله در عرض چهل،پنجاه روز رشد جسمی داشته باشه به طوری که به چشم بیاد.ولی به هر دلیلی لویی خیلی تغییر کرده بود و بزرگتر از سنش نشون میداد.هری با دیدنش تعجب کرده بود اما بدون هیچ اختیاری تو دل تحسینش میکرد.
"اینجا چیکار میکنی؟"
لویی پرسید و هری به خودش اومد.نباید میگفت چون لویی از سفر برگشته اومده ببینتش!باید یه چیز دیگه بگه.هر چی غیر از این.
"امم...یه چیزی میخواستم"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now