خیابان پنجم

4.2K 918 305
                                    

******************************

لویی بعد از اینکه فهمید آخرین کلاس امروز شون کنسل شده،رفت سراغ ادلی.اونو همراه بقیه در حال رفتن به کلاس شون پیدا کرد.بهش گفت آخرین ساعت درسی شون کنسل شده و ادلی بهش گفت با چارلی برمیگرده و نیازی نیست لویی منتظرش بمونه.بعد گونه شو بوسید و لویی در حالی که لپاش سرخ شده بود تنهایی راهی خونه شد.

دستاشو تو جیبش کرده بود و بدون اینکه سرشو بلند کنه پیاده رو هارو طی میکرد.همیشه وقتی قدم میزد به کفشاش نگاه میکرد،یا شاید فقط چند ثانیه برای اینکه ببینه تو کدوم قسمت خیابونه سرشو بلند میکرد و نگاهی به اطراف می انداخت.

فکرش دوباره رفت سمت مهمونی کوچیک آخر هفته.جایی که تولد بهترین دوست شه و جایی که میتونه پدر بهترین دوستش...یا بهتره لفظ پدر رو نگیم!
آقای استایلز...جایی که لویی میخواد برای بار دوم آقای استایلز رو ملاقات کنه.لویی مدام سعی میکنه چیز بزرگی ازش نسازه ولی همه ی تلاش هاش بی فایده س چون در نهایت لویی خودشو کنار آقای استایلز تصور میکنه.در حالی که اون مرد بهش لبخند گرمی میزنه و با مهربونی شونه شو لمس میکنه و وقتی از کنارش رد میشه، عطرش تو مشام لویی جا میمونه!

لویی باید اون شب یه دست لباس خوب و مرتب بپوشه و خوشتیپ به نظر برسه.نه اینکه میتونه اینجوری توجه آقای استایلز و جلب کنه...صد در صد اون جذب زن های زیبایی مثل تیلور میشه. لویی فقط میخواد مثل آقای استایلز باشه،خوشتیپ و شیک...جوری که همه با یک نگاه تحت تاثیرش قرار میگیرن.
لویی لباس مناسبی داره؟
یکهو وسط راه ایستاد.چه لباسی داره که مناسب اون جشن باشه؟

"اوه!"
بند کوله شو رو دوشش مرتب کرد و شروع کرد به دوییدن.باقی مسیر و تا خونه شون دویید و وقتی به خونه رسید،بدون نگاه کردن به اطراف راه اتاق شو پیش گرفت.دوقلو ها همراه مادرشون نشسته بودن که لویی با سرعت نور از کنارشون رد شد و فقط هول هولکی گفت سلام.
دخترا به برادر شون خندیدن چون فکر میکردن دستشویی داره.اما جوانا با نگاهش پسر رو تا اتاق دنبال کرد.

لویی به محض رسیدن تو اتاقش کوله شو پایین میزش گذاشت و رفت سر وقت کمدش.در کمد و باز کرد و شروع کرد به زیر و رو کردن لباساش.اکثر لباس هاشو برثا خریده بود و همه شون تی شرتای جور وا جور و شلوارای رنگ و وارنگ بودن.اینا مناسب یه مهمونی نیستن،هستن؟اگه یه پارتی دوستانه بود آره ولی این یه مهمونیه که بزرگترا هم توش هستن.

"آه فکر کن لویی!"
لویی سردر گم لباساشو اینور و اونور میریخت و همه شونو با غصه نگاه میکرد.چی بپوشه که نه زیادی رسمی باشه نه زیادی خودمونی؟؟
"لویی عسلم؟"
جوانا حالا داشت داخل اتاق سرک میکشید ببینه لویی چیکار میکنه،لویی فورا برگشت و یه لبخند خجالتی زد.
"سلام مامان...امروز زود برگشتین؟"

جوانا خنده ای کرد که وارد اتاق شد.
"یعنی منو کنار دخترا ندیدی؟"
لویی گیج،پشت سرشو خاروند.
"دخترا؟"
جوانا ابرو بالا انداخت.
"لابد اونا رو هم ندیدی...یعنی به داشتی به تلویزیون سلام میگفتی؟"
لویی خجالت کشید و لب شو گاز گرفت.
"مگه تلویزیون روشن بود؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now