خیابان پنجاه و نهم

4.9K 830 522
                                    

*********************

"لویی میشه این سنجاق و بزنی به پشت موهام؟"
دیزی با یه سنجاق بزرگ تو دستش اومد و جلوی لویی ایستاد.لویی داشت کراواتش رو درست میکرد،با دیدنش خواهر کوچولوش تو یه پیرهن عروسکی صورتی لبخند زد.
"حتما!"
سنجاق رو از دستش گرفت و با احتیاط اونو به سرش زد.
"فیبی کجاست؟"

"الان میاد..."
اینو گفت و سمت در دوید.
"مواظب باش فسقل!"
جوانا از اتاقش اومد بیرون در حالی که داشت موبایل شو داخل کیفش میذاشت.
"همه آماده این؟"
لویی نگاهی به سرتاپای مادرش انداخت.حاضر بود قسم بخوره سالها از آخرین باری که اینطور موهاشو آرایش کرده بود میگذره.

"مامان...خیلی....واااو!"
جوانا لبخندی زد و نگاه نامطمئنی به خودش تو آینه انداخت.
"جدی؟"

"فوق العاده شدی مامان..."
لویی رفت جلو و گونه شو بوسید.
"دنیل واقعا مرد خوش شانسیه"
سرخی زیبایی صورت جوانا رو پوشوند و لویی فهمید در مورد درخواستش اشتباه نکرده...اون از مادرش خواسته بود از خاطرات شون با پدرش بگذره و به خودش فرصت دوباره بده.حالا شادابی و خوشحالی تو چشمای جوانا بهش ثابت میکرد این کار درستی بوده.

با شنیدن صدای زنگ خونه،دیزی اولین کسی بود که واکنش نشون داد چون همین الانشم جلوی در بود.خیلی زود در و باز کرد و لویی برای اولین بار دنیل رو دید،اون با یه دسته گل تو چارچوب ایستاده بود و لبخند قاطعی رو لباش بود.مسن اما جذاب به نظر میرسید.با موهای بلوند تیره و چشمایی روشن...
"سلام!"

جوانا خیلی زود رفت سمتش.دنیل بعد از اینکه از دوباره جوانا رو با تعریف کردن از ظاهرش خجالت زده کرد وارد خونه شد.
جوانا دسته گل رو ازش گرفت و تشکر کرد.
"دن...این پسرمه!لویی...دنیل!"
لویی جلو رفت و با دنیل دست داد.
"باعث خوشحالیه که بلاخره دارم شما رو ملاقات میکنم آقای دکین!مادرم خیلی ازتون تعریف کرده"

"دنیل خواهش میکنم...منو دنیل صدا بزن.و منم خیلی مفتخرم که میبینمت!"

دوقلوها که قبلا دنیل رو دیده بودن حالا حاضر و آماده کنار در ایستاده بودن.
"مامان زودتر بریم...جاهای خوبش شروع میشه"
جوانا بهشون خندید.دنیل رفت سمت شون و دست شونو گرفت.
"بعید میدونم شروع کردن جشن بدون حضور شما پرنسس های خوشگل کار درستی باشه...ما باید زودتر بریم!"
بعد رو کرد به جوانا.
"ما میریم توی ماشین"

دنیل همراه دخترا از خونه بیرون رفت.جوانا دسته گل رو برد توی آشپزخونه تا داخل یه گلدون بزاره و لویی هم کنار پیشخوان ایستاد و تماشاش کرد.
"انگار دخترا خیلی دوستش دارن"
جوانا لبخند زد.
"منم همینطور فکر میکنم"
گلها رو داخل یه ظرف کریسال گذاشت و ازهم بازشون کرد.
"اون یه پسر همسن دخترا داره.همسر سابقش اونو با خودش به استرالیا برد و دنیل دیگه موقعیت اینو پیدا نکرد که دوباره ببینتش!هر موقع دخترا رو میبینه دلش میخواد باهاشون بازی کنه و وقت بگذرونه..."

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now