خیابان بیست و هفتم

5.3K 844 1.2K
                                    

************************

"بچه ها خسته شدن و رفتن تا بخوابن...ولی من...خوابم نمیومد پس..."
لویی اومد جلوتر و کنار هری ایستاد.اخم هری پررنگ تر شد.
"پس تنهایی اومدی تو ساحل پرسه بزنی؟"

لویی با مظلومیت شونه بالا انداخت و هری دیگه نتونست چیزی بگه و ملامتش کنه.حالا که خودشم قصد خوابیدن نداشت پس کنار لویی می موند تا پسر خسته بشه و برگرده.
لویی به تقلید از هری به نرده ها تکیه داد و نفسی عمیق از نسیم دریا به ریه هاش فرستاد.هری متوجه شد لویی خیلی قادر نیست روی پاهاش صاف بایسته و از اونجایی که گونه هاش غیرطبیعی قرمز بودن هری شک کرد.
"تو مشروب خوردی؟"

و لویی اول با شرمندگی لب شو گاز گرفت.اما وقتی یادش اومد واقعا مسته فکر کرد ترسیدن معنایی نداره،پس بی اختیار خندید.
"مثلا وقتی شما نوجوون بودین هیچ از اینکارا نمیکردین..."
بعد نگاهی شیطنت آمیز به هری انداخت و هری چشماشو چرخوند.
البته که از اینکارا کرده...اونم خیلی زیاد!

مشکل اینجاست همه تا وقتی جوون هستن دل به دریا میزنن و برای تجربه جدید ترین چیزها هرکاری میکنن.غافل از اینکه بیست سال بعد حتی حق این رو ندارن همین چیزی رو به فرزندان شون گوشزد کنن...چون این صحیح نیست وقتی خودشون هم تو شرایط مشابه بودن!
هری فقط آهی کشید و برای مدت طولانی ساکت موند و اجازه داد پسر کمی بیشتر اختیار خودش رو پیدا کنه.بعد از چند دقیقه...

"میدونی مادرم در مورد سفر چی میگفت؟!"
هری خیلی رندوم شروع کرد به صحبت کردن و لویی به سمتش چرخید.
"میگفت فقط تو آخرین شب میفهمی از اون سفر لذت بردی یا نه؟!"

"چطوری؟"

"اگه برای برگشتن به خونه مشتاق بودی یعنی خیلی بهت خوش نگذشته اما اگه فکر برگشتن غمگینت کرد یعنی سفر بهت خوش گذشته و دلت نمیخواد برگردی!"

لویی لبخند زد.هری نیم نگاهی بهش انداخت.
"تو امشب چه حسی داری؟"
سینه ی کوچیک لویی با آهی ساکت بالا و پایین شد و پسر لب شو آویزون کرد.
"شاید این بی انصافی باشه ولی...دلم نمیخواد برگردم خونه!"

هری کوتاه خندید.
"پس خوشحالم بهت خوش گذشته"
لویی هم خندید.
"شما چطور؟"
هری اخم متفکرانه ای به ابروهاش انداخت.
"من...؟"
لویی منتظر نگاهش کرد.
"من...نمیدونم!هم خوشحالم هم ناراحت..."

لویی ابروهاشو بالا انداخت.فکر کرد شاید هم بهش خوش گذشته و شاید هم دلش برای کار تنگ شده.چون طبق چیزی که ادلی میگفت هری عاشق شغلش بود...حتی گهگاهی تیلور به شوخی میگفت هری با شغلش ازدواج کرده نه با اون!!!

"دل تون براش تنگ شده؟"
هری حواسپرت رو کرد به لویی.
"هومم؟؟"

"مادرتون؟؟"

"اوه..."
هری با نوک انگشت پیشونی شو خاروند.
"بله البته"

"نمیاد اینجا به دیدن تون!؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now