خیابان بیست و هشتم

5.1K 850 853
                                    

*************************

هری به فاک رفته بود!
اینو به طور کامل وقتی فهمید که پشت میز صبحانه نشست...
یه میزی به بلندی تاریخ پیش روش بود که از انواع میوه های استوایی،آبمیوه ها،تخم مرغ و املت و انواع شکلات و مربا پوشیده شده بود.درست کنار ساحل، زیر سایه بونی ساخته شده از بامبو و هوای بی نظیر اول صبح تابستون در کالیفرنیا...
هری از هیچ کدوم شون نمیتونست لذت ببره چون تنها جایی که برای نشستن خالی بود،جلوی لویی بود!

"چه دیر بیدار شدی..."
ادلی به پدرش گفت.شاید بن دلیل شو خوب میدونست و هری حتی از گوشه ی چشم میتونست ببینه تیلور پشت پلک شو نازک کرد.هری پشت میز نشست و (تقریبا) بی توجه به همه نگاهی به لویی انداخت.اون داشت با چنگال ریز ریز املت میخورد و با دیدن هری لبخند خجالتی ای زد و آروم صبح بخیری گفت.
هری با خودش میگفت:خدا کنه یادش نباشه،خدا کنه یادش نباشه!!!
اما وقتی بعد از چندثانیه خیره موندن بهش،نگاه لویی رو لب های هری لغزید،هری از درون به خودش فحش داد و سرشو انداخت پایین.

"بجنبین بچه ها...زیاد وقت نداریم"
بن از جاش بلند شد و دستمال شو روی میز انداخت.وقتی داشت از پشت هری رد میشد یه پس گردنی نامحسوس بهش زد و هری هم براش فاک فرستاد.

لویی تمام مدتی که املت لعنتی شو تموم کنه با نگاهش تقریبا هری رو هم همراه صبحونه میل کرد و هری فقط میخواست فرار کنه و یه جایی قایم شه.نگاه لویی پر از حرف بود و هری میدونست حالا وقت باز کردن این بحث نیست.

لویی همینطور امیدوار بود بتونه تو موقعیتی مناسب تنها با هری صحبت کنه اما ظاهرا این شدنی نبود.تنها لحظه ای که باهم تنها شدن موقع سوار شدن تاکسی بود که هری کمک کرد لویی چمدونش رو حمل کنه و وقتی انگشتاش دست لویی رو لمس کرد،پسر از خجالت لپاش قرمز شد و آروم ازش تشکر کرد.این فقط چند ثانیه طول کشید.

بعد از اون هری همیشه ساکت و اخمو بود.اگر جایی مینشست به یه نقطه ی نامعلوم خیره می موند و به خودش حتی زحمت نمیداد تظاهر کنه داره به بقیه گوش میده.
این داشت لویی رو میکشت!لازم نبود توی این یه مورد هری زبون باز کنه تا لویی بفهمه اون مرد چقدر نسبت به ماجرای دیشب دچار عذاب وجدان شده!
لویی مثل یه دیوونه دلش میخواست بپره تو بغل هری و بعد دست شو محکم بگیره و بگه همه چیز خوبه...حتی با وجود اینکه هیچ چیز خوب نبود.

...

"قشنگ ترین صحنه ای بود که تو کل عمرم دیدم...فکرشو بکنید!هزار تا ماهی فسقلی و یک شکل باهم شنا میکردن و همزمان وقتی جهت شون عوض میشد رنگ پولک هاشون تغییر میکرد..."

ادلی با هیجان گفت.تیلور داشت در مورد خاطرات مسافرت شون تعریف میکرد و ادلی گاه و بیگاه میپرید وسط حرفش و جوانا به صحبتای بانمکش میخندید.
لویی لبخند کمرنگی زد و نگاهش سمت هری که انتهای میز شام نشسته بود قِل خورد.هری هنوز هم اخم به ابرو داشت و خیلی صحبت نمیکرد.حالا سرش تقریبا پایین بود و یه قلپ باقی مونده ی شرابش روز بی جهت توی گیلاس تکون میداد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now