خیابان سوم

4.4K 918 422
                                    

******************************

لویی وقتی برگشت خونه نمیتونست لبخند شو کنترل کنه.به قدری خوشحال و پرانرژی بود که خدا میدونست.
حتی دوقلو هاهم متوجه این موضوع شدن.لویی معمولا زیاد از مدرسه و ماجراهاش صحبت نمیکرد و وقتی اونا ازش میپرسیدن روزت چطور بود؟ لویی در جواب فقط میگفت خوب،یا مثل همیشه.
اما امروز با بقیه روزا فرق داشت...

لویی همراه ادلی کنار دوستاش نشست و باهاشون صحبت کرد.کمی اعتماد به نفس شو از دست داده بود چون اولین باری بود که با اون دخترا سر یه میز می نشست اما خیلی زود ادلی شروع کرد به تعریف کردن از لویی و گفت به خاطر صمیمیتش با خانوم برندون همیشه همدیگه رو میبینن و حتی اتاق ادلی رو لویی درست کرده.
دخترا شگفت زده شده بودن،کمتر پسری اینکارو میکنه.
لویی دید که دخترا هم چند دقیقه بعد،مثل ادلی شروع کردن به صحبت با لویی و حتی امیلیا اعتراف کرد که تا قبل از این معتقد بوده لویی یکی از کیوت ترین پسرای مدرسه س اما تا حالا در موردش حرفی نزده.

لویی علاوه بر ادلی،سه تا دوست دیگه م پیدا کرده بود و میدونست همه ی اینا به خاطر وجود اون دختر مهربونه.واقعا خوشحال بود.امروز نه کسی مسخره ش کرد نه سر به سرش گذاشت.
کاش تمام روزا مثل امروز باشن.

"لویییییی"
فیبی و دیزی دوییدن سمت برادرشون و جلوش ایستادن.دیزی با ذوق گفت:
"ما یه آرایش جدید یاد گرفتیم"
لویی خندید.
"نکنه میخواین روی من انجامش بدید؟؟"
فیبی هم خندید.
"اوه نه...فقط گفتیم بیای باهامون و نگاه کنی...میخوایم باربی رو آرایش کنیم"

لویی باشه ای گفت و بلند شد تا همراه دخترا بره اما با صدای مادرش،سه تایی همونجا وایسادن.
"لویی،عزیزم،ببین کی اومده؟"
لویی دست دخترا رو ول کرد و رفت سمت ورودی تا ببینه کی اومده.
ادلی دم در با لبخند ایستاده بود و با جوانا صحبت میکرد.با دیدن لویی چشماش درخشید و دست تکون داد.
"هی لویی!"

"هی"
لویی لبخندی زد و کنار مادرش ایستاد.
"دلم میخواست یکم این دور و برا بگردم و خیابونارو یاد بگیرم.مامان بزرگ گفت این نزدیکی ها یه پارکه...گفتم اگه اشکالی نداره باهم بریم!"
جوانا به لویی چشمک زد و لویی با خجالت پشت سرشو خاروند.
"نه اصلا...میرم ژاکت مو بپوشم"

دیزی و فیبی با لب آویزون به لویی نگاه کرد.لویی دستی رو سرشون کشید و آروم گفت:
"باشه یه وقت دیگه!"
دخترا هم ناراضی تایید کردن.ادلی زیرک تر از اون بود که متوجه نشه.قبل از اینکه لویی بره گفت:
"ولی بعدش نظرم عوض شد.کلی وقت هست تا این دور و برو و گشت.دلم میخواد با این دوتا پرنسس خوشگل بیشتر آشنا بشم!"

ادلی کمی خم شد تا هم قد دوقلوها بشه.
"اسم من ادلیه."

"فیبی،دیزی"

ادلی به صورت هاشون نگاه کرد.خیلی شبیه هم بودن.فکر کرد باید براشون یه نشونه بزاره تا اسماشونو قاطی نکنه.
"میشه یکم باهم بازی کنیم؟"
ادلی با شک پرسید و بعدش دخترا خوشحال به لویی نگاه کردن.
"ما همین الان میخواستیم باربی رو آرایش کنیم"
"ما یه آرایش جدید یاد گرفتیم"
ادلی با شگفتی نگاه شون کرد.
"اوه این خیلی عالیه...دلم میخواد ببینم"
دخترا دست ادلی رو گرفتن و همراه خودشون به داخل خونه کشیدن و لویی با خنده تماشاشون کرد.

Wanna be yours [l.s]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें