خیابان نود و سوم

4.6K 786 1.5K
                                    

******************

روزهای سه شنبه مورد علاقه ی لویی بودن.سه شنبه ها اون اصلا کلاسی تو دانشگاه نداشت و فقط یه شیفت توی داروخونه کار میکرد.به این معنی که بیشتر از ۸ ساعت اون روز رو میتونست به کارهای موردعلاقه ش بپردازه.مثلا یکی از جدیدترین فیلم ها رو ببینه،مطالعه ی آزاد داشته باشه،تظاهر به آشپزی کنه و در نهایت یک ساعت پای سینک ظرفشویی تابه ی سوخته بشوره یا بره پارک و بدوئه اونقدر که کبود بشه و از نفس بیوفته!

امروز خونه مونده بود.پای لپ تاپش نشسته بود و با دقت مشغول مطالعه ی موضوعات جدیدی بود با یکی دوتا کتاب باز دور و برش،با عینک به چشماش با دقت به اسکرین زل زده بود.یکی دیگه از دلایلی که نرفت بیرون این بود که لیلی بهش گفته بود از سفر برگشته و میخواد بیاد دیدنش.
سخت مشغول بود که با صدای زنگ در از جا پرید.

با خوشحالی از جاش بلند شد و رفت تا در و برای لیلی باز کنه.به محض اینکه در و باز کرد لیلی با دستای پر از خرت و پرت پرید بغلش.
"لویی،ببین چقدر برنزه شدم!"
لویی که داشت خفه میشد خندید.
"لیلی ببین چقدر له شدم!!!"

لیلی با خنده ازش فاصله گرفت و اومد داخل.لویی در و بست.
"که رفته بودی سفر کاری هان؟"

"اوه آره،نمیدونی چه پدری ازم دراومد"

"درسته،همه وقتی میرن ساحل میامی برای تفریح پدرشون درمیاد"

"راست شو بخوای اونقدری سرم شلوغ بود که فکر این چیزا نبودم.سه روز بعد از اقامتم بنجی یهویی اومد و اونجا سورپرایزم کرد.و خب...یکمی هم تفریح کردیم!"
لیلی چشمک زد و با شیطنت خندید.لویی آه کشید.
"باریکلا به اونی که تو رو استخدام کرده"

"این حرفا رو ولش کن،بیا ببین برات سوغاتی آوردم"

لویی چشماش برقی زد و رفت کنار لیلی که داشت خرت و پرت هایی که دستش بود از پاکت های مختلف در می آورد.
"واو...همه ش مال منه؟"

"بله،اینا یه سری خوراکی و هله و هوله س،اونجا پر بود از اینا...همه شونم خیلی خوشمزه ان"

لویی با دیدن تعداد زیادی چیپس و شکلات کمی نا امید شد.
"لیلی اینجا هم بقالی دارن،میدونی؟"
لیلی چشماشو چرخوند.
"تا نخوردی شون حرف بیخود نزن.هیچ کدوم اینا رو تو بروکلین پیدا نمیکنی"

از یه پاکت دیگه چند تا شیشه سس و ادویه درآورد که نسبت به چیپس و شکلات هیجان انگیز تر بودن.لیلی از آخرین پاکت یه شیشه بزرگ دیگه درآورد.
"این یکی مورد علاقه ی خودمه،مربای محلی!"
مربا رو داد دست لویی و بعد رفت توی آشپزخونه سراغ یخچال تا یه نوشیدنی خنک برداره.
"واسه خودم یه چندتایی خریدم اگه خوشت اومد بگو بازم بهت بدم"

لویی که از هیجان زدگی لیلی خنده ش گرفته بود سری تکون داد.اون هیچ وقت از بازار،بدون خوراکی برنمیگشت.
"ممنونم لیلی،همه شون عالین...پیشاپیش از طرف نایل هم ازت تشکر میکنم.بیاد و اینا رو ببینه غوغایی به پا میکنه!"
در مربا رو باز کرد و بهش ناخنکی زد.
"امممممم...وای راست میگی!مزه ی بهشت میده!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now