چپتر یک_شروعخون جمع شده توی دهنشو روی تشک زیر پاهاش تف کرد و سرشو بالا اورد.
برق نگاه گرسنه مرد جلوش برای لحظهی ناچیزی موهای پشت گردنشو سیخ کرد اما با مشت کردن سریع دستاش اجازه نداد نگاه مرد ترس رو به وجودش بکشونه...
قدمی به سمت راست خودش برداشت و پای چپش رو جلوتر از پای راستش گذاشت.
وقتی دستای مشت کردهاش رو بالا اورد و گاردشو کامل کرد نیشخندی روی لبهاش ظاهر شد. گویا بعد از گذشت یه ربع مشت خوردن توی صورت و شکم، تازه وضعیتی که داشت رو جدی میگرفت. پس زمانی که مرد مقابلش نگاه خریدارنهای به سرتاپاش انداخت زبونش رو بیرون اورد و روی لبای سرخ از خونش کشید.
مرد یکی از ابروهاشو بالا انداخت با این فکر که فارغ از موقعیتی که درش بودن میتونه پسر جلوش رو برای بازی اخر شبش _که روی تختخواب قدیمی و زهوار دررفتهاش برگذار میشد_ داشته باشه، چون نیشخند روی لبهای پسر لاغر و نیمه برهنه، اینو بهش میگفت که چندان هم با چیزی که شاید نیم ساعت بعد ازش بخواد مخالف نیست.
-سه...
با اومدن دست شخص سومی بینشون پسر چشمهاشو ریز کرد، دقیقا مثل صیادی که تمام مدت در کمین طعمهاش بوده و حالا موقعیت شکارشو به دست اورده.
-دو...یک...برو.
با فریاد بلند شخص سوم، پایین اومدن دستش و عقب رفتنش، راند سوم مبارزه با حملهور شدن مرد جلوش به سمتش شروع شد.
همزمان جمعیت اطرافشون فریاد بلندی سر دادن که اخم رو به پیشونیش کشوند.
پسر خسته از کارهای روتینی که انجام میداد، سرشو تکون محوی داد تا جلوی نقش بستن جمله "از این صدا متنفرم" توی ذهنش رو بگیره.
-بهتره زودتر تمومش کنیم.
مرد جلوش گفت، قبل از اینکه مشت بزرگش رو حوالهاش کنه.
-موافقم.
همزمان با تموم شدن تاییدی از جانب خودش مشت بزرگ و سنگین مرد توی یک سانتی صورتش متوقف شد.
صدای جمعیت به یک باره قطع شد و لحظه بعد با هضم اتفاقی که افتاد سالن دوباره به لرزه دراومد.
-همینه زین.
یکی از بین جمعیت فریاد زد و زین به خوبی صدای پسر هجدهسالهای رو شناخت که بیش از شش سال از زمانی که دیده بودش میگذشت.
-هرزه کوچولـ
مرد جلوش غرید اما زین با خم کردن دستی که مشت مرد رو جلوی صورت خودش گیرانداخته بود اجازه کامل کردن جمله توهینامیزش رو نداد.
ردیف دندوناش از فشاری که به مچ دست خودش و دست مرد وارد میشد روی هم فشار اوردن و فکش منقبض شد.
درحالی که نیشخند روی لبهاش پاک نمیشد دستش رو با فشار بیشتری چرخوند.
با پیدا شدن آثار درد توی چهرهی مقابلش، خودش رو جلو کشید و قبل از اینکه به رقیبش اجازه خوندن دستش رو بده زانوش رو بالا اورد و ضربه محکمی وسط پاهای مرد روونه کرد.
مرد که قدبلند بود و هیکل درشتی داشت بالافاصله از درد شدیدی که توی پایین تنهاش پیچید توی خودش جمع شد.
هنوز نفس حبس شده از شدت ضربهای که خورد رو بیرون نداده بود که زانوی پسری که قرار بود تا یکی دو ساعت دیگه هدیهای روی تختخوابش باشه زیر چونهاش خورد و سرش با نهایت شدت به بالا پرتاب شد.
زین بالافاصله بعد از دومین ضربهی زانوش دست مرد رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت. سر مرد که به عقب پرتاب شد زمین رینگ زیر پاش از صدای بالا گرفته جمعیت لرزید.
شلیک شدن خوناب داخل دهن مرد به بالا رو نظاره کرد و با نشستن چند قطره خون روی صورتش که توی هوا در حال پخش شدن بود، غریزی چشماشو بست و خیلی سریعتر از بسته شدنشون بازشون کرد.
-کارشو تموم کن.
صدای آشنای دقایق پیش که هیکل صاحبش تا کمر توی رینگ اومده بود و با کف دست روی تشک میزد دوباره به گوشش رسید.
مرد جلوش که هنوز منگ بود و در تعجب که چطور پسری که تا یه ربع پیش زیر مشتاش بود تونسته توی دو ضربه از پا درش بیاره! سر جاش تلوتلویی خورد. استخون فکش تیر میکشید و هنوز درد بین پاهاش از بین نرفته بود.
سعی کرد قبل از اینکه بیشتر از این تحقیر بشه خودشو جمع و جور کنه و پیروز بیرقیب دقایق پیش بشه اما تا وقتی لگد محکمی وسط سینهاش نشست و به سمت نوارهای کشی دورتادور رینگ پرت شد متوجه این واقعیت نشد که درست زمانی باخت که رقیبش رو دست کم گرفت و قبل از تموم شدن مبارزه سرود پیروزی سر داد.
زین با خونسردی پرت شدن مرد به سمت حصار کشی پشت سرش رو دنبال کرد. وقتی مرد روی نوار کشی سقوط کرد و به عقب کشیده شد به سمتش دوید.
لحظهی بعد حصار کشی دور رینگ، مرد رو این بار به جلو پرتاب کرد. با رسیدنش به نیمهی زمین پسر لاغر و مو مشکی روی پاهاش پرید.
ثانیه بعد با فرود اومدن آرنج پسر روی سرش، مرد دیگه نتونست متوجه محیط اطرافش بشه و جسم بیجونش روی تشک رینگ سقوط کرد.
زین با فشار دست روی سینهاش که متعلق به داور مبارزه بود عقب کشید.
مرد داور روی مبارز دیگه خم شد و شروع به شمردن کرد.
جمعیت زیاد روی سکوها یک صدا اعدادی که میشمرد رو فریاد میزدن و با رسیدن به عدد ده زین میتونست قسم بخوره زمین زیر پاش برای چیزی حدود ده ثانیه مثل ژله عمل کرد.
-از این صدا متنفرم.
زیرلب با خودش زمزمه کرد و اجازه داد دستش توسط داور به نشونهی پیروز میدان بالا برده بشه.
به واسطه کشیده شدن دستش مجبور شد چند بار روی پاهاش جابهجا بشه تا همه جمعیت دور رینگ صورت پیروز آخرین مبارزه امشب رو ببین...صورتی که برای بیشتر تماشاچیها آشنا بود و تقریبا همه به دیدنش عادت داشتن.
وقتی دستش پایین اورده شد و جمعیت کم کم شروع به پراکنده شدن کرد دم آسودهای کشید و از زیر حصار کشی رد شد.
-فوقالعاده بود...فوقالعاده...
به محض اینکه پای برهنهاش زمین اطراف رینگ رو لمس کرد پسری که فن نامبروان و بیقید و شرطش بود کنارش قرار گرفت و لباس بلند و جلو بازی که از جنس ساتن بود رو روی شونههاش انداخت.
بدون اینکه به خودش زحمت تشکر کردن یا گفتن چیزی رو بده به سمتی به حرکت دراومد. از راهروی پیش روش گذشت و توی سرش به افرادی که دستهاشونو پیش خودشون نگه نمیداشتن و گاهی قسمتهای بیرون افتاده از تنش رو لمس میکردن ناسزا گفت و دستاش رو مشت شده نگه داشت.
با همون حس انزجارمانند که هیچ اثری ازش در حالت بدن و یا چهرهاش مشخص نبود، باقی مونده راهرو رو طی کرد. اخرین در اهنی که در انتهای راهرو بود رو باز کرد و تن کوفتهاشو به داخل اتاق کشوند. دو قدم به داخل برداشت و با قدمی که به سمت راست رفت خودشو روی نیمکت چسبیده به دیوار اتاق رها کرد.
با برخورد کمرش به دیوار سرد پشت سرش نالهای که شک داشت از روی درد باشه از دهنش بیرون پرید. باندهای سفیدی که دور انگشتاش پیچیده و حالا از خون خودش و رقیبش قرمز شده بودن رو از دور انگشتاش باز کرد.
کمی بعد با حس عبور مایع گرمی از روی شقیقهاش دستشو بالا برد و روی زخم بالای ابروش کشید که هدیهای بود از رقیب امشبش. نوک انگشتاش که خیس شدن قسمتی از باندی که دور انگشتاش پیچیده بود رو روی زخمش گذاشت و فشاری بهش اورد تا جلوی خونریزی رو بگیره.
نفس عمیقی کشید و با بستن پلکهاش سعی کرد برای چند ثانیهی کوتاه ذهنشو از کار بندازه...
اما موفق نشد چون در اهنی و زنگ زده اتاق با همون صدای قیژقیژ روی اعصابش باز شد و کسی به داخل قدم گذاشت.
لازم نبود چشماش رو باز کنه تا بفهمه کیه که خلوتش رو بهم زده. صدای نفسهای پسر رو به خوبی میشناخت. فن شماره یکش علاقه عجیبی بهش داشت که باعث میشد هر بار توی نزدیکیش باشه نفسهاش سنگین بشن و از راه دهنش فعل و انفعالات دم و بازدم رو انجام بده.
زین به خوبی از این موضوع اگاه بود و خیلی ساده، اهمیتی نمیداد.
درست مثل تمام موضوعات به نظر مهم اطرافش...
-زخماتو تمیز...تمیز کنم؟
پسرک با تردید پرسید و وادارش کرد پلکاشو بعد از سه ثانیه از هم فاصله بده.
چشمای پسرک ریزه میزه پر از ستاره شده بود و باعث میشد به این فکر کنه توی چند سال اخیر چه کاری انجام داده که پسرک رو به این اندازه به خودش وابسته کرده؟
زین عملا هیچ کاری برای جلب توجه دیگران انجام نمیداد و از این نظر علاقه پسرک متعجب و شگفتزدهش میکرد.
-نیازی نیست.
بعد از دقایق زیادی نادیده گرفتن پسر با صدای خشداری گفت و از روی نیمکت بلند شد. پارچه ساتن با بلند شدنش از روی شونههاش سر خورد و این در نظر پسر کم سن و سال منظره فوقالعاده تحریک کنندهای به نظر اومد.
-اما...
-بس کن بِرَد...امشب خستهتر از اونم که نالههاتو در بیارم.
با مخالفتی از جانب پسر که برد صداش میزد صداش رو بالا برد و نگاه عصبانیش رو حوالهاش کرد.
و آره...زین بدنشو از پسرک دریغ نمیکرد...درست برخلاف قلب و احساساتش...پس وقتی مطمئن شد همین چند جمله پسرک رو تا فردا ساکت میکنه باند خونی دستش رو روی نیمکت انداخت و به سمت لاکرهای طرف دیگه اتاق به حرکت دراومد.
جلوی درِ باز یکیشون ایستاد و شورت ورزشی قرمز-مشکی که تا وسط رونهاش میرسید رو از پاهاش بیرون کشید و توی قفسه فلزی پرت کرد. شلوار جین مشکیش رو با وجود دردی که توی کمرش احساس میکرد روی باکسرش پوشید و با هودی جلو بستهاش بالا تنهاشو پوشوند. در نهایت ساک ورزشی و دوشیش رو روی شونهاش انداخت و با بستن در لاکرش به داخل اتاق چرخید.
با دیدن پسری که شش ماه پیش هجده ساله شده بود و حالا سرشو پایین انداخته بود و با لبه تیشرتش بازی میکرد روی مرز بیرون دادن نالهی از روی تاسفش عقب کشید.
اون پسر واقعا باید بیخیال این احساساتش میشد...ادامه این رابطهی بدون اسم اول از هر چیزی خود اون پسر کم سن و سال رو ازار میداد...
فقط کاش میتونست برای تموم کردنش راهی پیدا کنی.
زین خسته از افکاری که چندان هم جدید نبودن قدمهاشو به سمت پسرک برداشت. با مقابلش قرار گرفتن، برد سرشو بالا اورد و زین برق اشک رو توی نگاه پر از خواهشش دید و شاید، فقط شاید ثانیهای دلش به رحم اومد.
-برو خوابگاه...فردا میبینمت.
به زحمت خودش رو مجبور کرد لحنش با ملایمت باشه و با اینکه موفق شد اما وقتی چرخید تا از اتاق بیرون بره مچ دستش گرفته شد.
-زین!
صدا زده شدن اسمش با این لحن پر از خواهش باعث شد دندوناشو روی هم بکشه. ثانیهای صبر کرد و نفس عمیقی کشید فقط برای اینکه عصبی نشه و صداشو سر کسی بالا نبره که بیگناهتر از هر کسی بود که میشناخت.
-تاکسی بگیر.
از بین دندونای چفت شدهاش گفت و دستش رو با خشونت عقب برد.
صدای نفس سنگینی که برد کشید رو شنید و مثل تمام دفعات قبل احساس اون پسر رو با ترک کردنش نادیده گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/255337902-288-k650711.jpg)
YOU ARE READING
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanfictionچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...