07

1K 237 104
                                    

چپتر هفتم - آقای پین دیگه کدوم خریه؟

در ون که باز شد ساکش رو روی دوشش انداخت و پیاده شد.
نگاهی به اطرافش انداخت و چهره ادمای دورش رو از نظر گذروند.
صبح زود یه ون مشکی جلوی مغازه دنبالش اومد بود و زین بعد اینکه چند دست لباس توی ساک ورزشیش چپوند از اتاق بالای مغازه بیرون زد.
وقتی به ون رسید دو نفر ازش پیاده شدن و اولین کاری که کردن این بود که خودش و ساکش رو گشتن. همینطور ازش خواستن گوشیش رو تحویل بده که زین خیلی ساده شونه‌ای بالا انداخت و بهشون گفت تلفن همراه نداره.

واقعیت این بود که روز گذشته گوشیش رو به جانی داد تا راه ارتباطیش با برد رو کاملا قطع کنه.
مطمئنا وقتی برد می‌فهمید، ناراحت و سر خورده می‌شد اما لااقل دیگه تصمیم نمی‌گرفت وقتش رو سر زنگ زدن بهش تلف کنه...

کمی بعد از تفتیشی که چندان هم دقیق نبود سوار ونی که شیشه‌هاش مات بود شد و با دو ساعت رانندگی که کردن بهش فهموندن دارن از شهر خارج میشن.
و حالا اینجا بودن، توی یه انبار بزرگ و بی‌سروته و اطرافش پر بود از آدم‌هایی که به نظر شرایط خودش رو داشتن و یه جورایی همه سرگردون می‌زدن.

-راه برو.

یکی بهش دستور داد و انگشتاش رو توی پهلوش فرو کرد.

زین اخمی کرد ولی چیزی نگفت. فقط مسیری که مرد هیکلی راهنمایش می‌کرد رو دنبال کرد و کمتر از یک دقیقه بعد همراه با ادمایی که دیده بود داخل انبار شد.

بالافاصله چشم‌هاش برای تحلیل شرایط داخل انبار به گردش دراومد و سطح امنیتی مردای کت و شلواری که به نظر بادیگارد می‌اومدن رو چک کرد.

-همه برن اونجا.

صدای شخصی از نقطه‌ای نامعلوم از انبار بلند شد و جمعیت اطرافش شروع به حرکت به سمتی کردن.
وقتی جمعیت رو دید که یکی یکی روی زمین می‌شینن، نقطه کوری از انبار رو پیدا کرد و مثل بقیه روی زمین نشست.

آدمای دورش از هر دو جنس بودن و رنج سنیشون بین 20 تا 50 سال بود.

حدس میزد علاوه بر وظیفه بادیگاردی قراره به اشخاص مختلف وظایف مختلفی داده بشه...مثلا به پیرمردی که مقابلش نشسته بود وظیفه باغبانی رو بدن یا دختر مو مشکی که سمت چپش بود رو خدمتکار جایی بکنن.

هر کاری که قرار بود با این جمعیت انجام بدن زین بهش اهمیت نمی‌داد. تنها چیزی که می‌خواست این بود که سر و کله سایمون کال توی انبار پیدا بشه و برای کشتن اون مرد اسلحه‌اش رو بیرون بیاره.
و منظور از اسلحه‌اش، همونی بود که زیر فضای خالی ساکش جاساز کرده بودو به محض پیدا کردن فرصت مناسب درش میاره.

توی همین افکار بود که پسر جوونی که همسن خودش میزد به سمتشون اومد...
زین به این فکر کرد که قراره به سمت خودش بیاد اما پسر جوون با فاصله چند قدم از خودش، مقابل دختر مومشکی که سمت چپش بود ایستاد...خم شر و چونه دخترک رو گرفت و بالا اورد...نگاه همه ادمای اون حوالی بدون استثنا روی پسر و کاری که میکرد رفت.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now