چپتر چهل و سوم _ گلوی فانتزی قشنگمونو بریدم.
_ سردرد یا سرگیجه نداشتی!؟ تهوع یا دوبینی؟با شنیدن پرسشهای متوالی دلال موادش، جسی، چشماشو توی حدقه چرخوند و بستهِ موادِ کف دست پسر ریزه میزه رو چنگ زد.
_ خفه شو نمیخواد برام دل بسوزونی...تو همونی هستی که منو به این کوفتی عادت داد.
جملاتشو با بیحوصلگی که کمی هم آمیخته به تنفر بود تموم کرد و بسته کوچیک که پودر سفید رنگ داخلش تصمیم داشت اختیارشو بگیره رو توی مشتش فشرد و کیف پولشو از جیب پشتی جینش بیرون آورد.
_ اجباری در کار نبود... تو، توی کابوسات اسیر بودی منم به نجاتت کمک کردم.
جسی که حالا دست از اهمیت دادن ساختگیش به زین برمیداشت پولی که به طرفش گرفته بودُ قاپید و در جواب، خود زین رو سرزنش کرد.
_ میدونم...من با اختیار خودم برای چیزی که میدی پول میدم، فقط بیا رابطهامونو در این حد نگه داریم...ترجیح میدم تو فروشنده باشی و من خریدار نه چیز بیشتری.
زین توضیح داد و بسته موادُ داخل کیف پول چرمش گذاشت.
_ تا وقتیکه براش پول بدی منم ترجیح میدم چیزی بیشتر از یه خریدار معتاد برام نباشی.
جسی تا جاییکه میتونست توی جملهاش طعنه اضافه کرد و با نوک کفش اسپرتش به سنگ ریزههای زیر کفشش ضربه زد، زین با شنیدن لقب جدیدی که باهاش صدا زده شد کیف پولشو بین انگشتاش فشرد اما سکوت کرد، نه اینکه تواناییشو نداشت حرفی بزنه یا حتی مشتی حواله صورت پسر ریز نقش بکنه...نه... میتونست اما فقط انجامش نمیداد چون به جسی و سرویسی که میداد نیازمند بود... نمیتونست بازهم ریسک گم و گور شدنشُ بکنه و پسرک رو برای بار دوم از خودش برونه...
مطمئناً نمیتونست یک ماه دیگه رو بدون مواد داخل کیف پولش سر کنه...پس فقط سکوت کرد و به جسی اجازه داد فکر کنه برنده شده._ اون مَرده...! خیلی وقته داره نگاهت میکنه... با توئه؟
جسی که هرچند ثانیه یکبار از بغل بازوی زین نگاهی به مرد پشت سرش مینداخت بالاخره سوالی که ذهنشو مشغول کرده بودُ پرسید و زین بالافاصله به عقب چرخید و با دیدن دیوید که سعی میکرد خودشو پشت سطل زباله مشکی داخل کوچه قایم بکنه هوفی کشید و دوباره به سمت دلالش برگشت.
_ آره با منه...کار تو اینجا تمومه...بزن بچاک.
چشم غره ای بهش رفت و جسی هم که متقابل دل خوشی ازش نداشت بعد از گفتن ایش حرصی زیرلب از سر دیگه کوچه وارد خیابون اصلی شد.
با رفتن پسرک دم عمیقی کشید و به عقب چرخید... بیتوجه به حرکات آروم و دستپاچه دیوید توی کوچه قدم برداشت و از کنارش رد شد... لحظه اخر که دیوید بازدمشو اسوده از سر اینکه زین متوجه اش نشده بیرون داد مساوی شد با برگشتن یکدفعه زین به عقب...حرکت ناگهانیش باعث شد دیوید پشت سطل زباله ای که پوشش بود، سرجاش بپره و صدای ناخوانایی از خودش بیرون بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/255337902-288-k650711.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanficچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...