47

1.2K 210 194
                                    

(آپ بعدی +80 ووت)

چپتر چهل و هفتم - از حد خودت گذشتی

پشت پلکاش درست مثل زخم های کف دستش می‌سوخت... زیر دلش بهم می‌پیچید و حس می‌کرد به خاطر چند ساعتی که توی ماشین نشسته می‌خواد معده خالیشو بالا بیاره...اونقدر درمونده بود که دوست داشت ماشین مسیر مستقیمی رو ادامه بده و اونقدر بره تا نه بتونه شهرو ببینه و نه دستش به ادمای شهر برسه اما مثل همیشه نمی‌تونست از مسئولیت هایی که باعث خم شدن زانوهاش می‌شدن شونه خالی کنه...نمی‌تونست و این ضعفش گاهی حسابی اذیتش می‌کرد...مثل همین الان...

_کی رو دیدی که اینقد بهم ریختی؟

با صدای خونسرد تایلر تکیه سرشو کمی روی شیشه سرد پنجره ماشین جابجا و چشمای بسته‌اش باز کرد.

_ می‌خوای بگی نمی‌دونی؟

با صدای خفه‌ای طعنه زد چون باور داشت کسی مثل تایلر که از خیلی چیزا خبر داره تظاهر به بیخبری از وجود کسی به اسم زین میکنه، فقط باعث مضحک بنظر اومدنش میشه.

_ من قرار نیست از همه چی خبر داشته باشم.

تایلر خیلی جدی اظهار بی اطلاعی کرد و لیام که بی حوصله‌تر از این بود که باهاش بحث کنه دوباره چشماش بست و زیر لب و این بار هم به عمد طعنه زد.

_ آره تو راست میگی.

پلکاشو بیشتر از قبل روی هم فشرد و برای ثانیه های کوتاهی چشمای پر از التماس زین رو از ذهنش کنار زد.

_ شاید بعد از چیزایی که درموردم فهمیدی دیگه حرفامو باور نمیکنی...اما جدی گفتم که نمی‌دونم چی یا کی باعث بهم ریختگیت شده.

صدای تایلر برای بار دوم روی سکوتی که می‌خواست ادامه اش بده خط انداخت و وقتی ماشین بعد از کندشدن سرعتش متوقف شد بالاخره تکیه سرشو از شیشه گرفت و سرشو به سمت مرد بظاهر محافظش چرخوند.

_ خوب گوش کن چی میگم تایلر!

روی صندلیش کامل به سمت مرد کنار دستش چرخید و نگاهش لحظه‌ای روی مانیتور جلوی ماشین که ساعت شش صبح رو نشون می‌داد نشست...
تایلر با لحن دستوری لیام و در حالی ‌که اولین بار بود اسمش توسط مردی که همه ازش حساب می بردن صدا زده می‌شد چشماشو کمی تنگ کرد و سعی کرد باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه.

_من خیلی خسته ام...خیلی و خودمم از اینکه هنوزم سر پام تعجب می‌کنم... اونقدر خسته‌ام که توی این لحظه، دقیقا همین لحظه، آرزو می‌کنم اون گلوله دو سانت این طرفتر می‌خورد... از هفت‌سالگی تا خود الان دارم می‌جنگم...توی بیست سالگی به خاطر اینکه جون یکی دیگه رو نجات بدم مجبور شدم یه تصمیم بگیرم... و توی همون سن قاتل مردی شدم که چند سال برام پدری کرد، از اون روز به بعد همش دارم درجا می‌زنم...بعد یکی مثل تو پیدا میشه و بهم میگه: "اونا...! از همه چی خبر دارن... اونا....! می‌دونن کی بودی... اونا...! می‌دونن تو گذشته چیکار کردی..." با همه اینا باید درک کنی چقدر خسته‌ام... من خسته‌ام از اینکه کل مدتی که پنهون بودم براشون پیدا بودم... خسته‌ام از اینکه نمی‌دونم کی و به چه دلیل تخمی داره منو سر میدوئونه... خسته‌ام از ادمایی که خودشونو پشت اسم "رئیس" و "ارباب" قایم می‌کنن و برای عزیزانم دسیسه می‌چینن... خسته‌ام از اینکه نمی‌دونم باید چه تصمیمی بگیرم؛ باید همین لحظه برگردم پیش پسری که حتی نمیتونه واقعی بودنمو تشخیص بده یا برم و ادمکشای تو رو از خونم بیرون کنم؟ من از اینکه اون کسی ام که همیشه بین بد و بدتر تصمیم می‌گیره خسته‌ام... اما الان بیشتر از هر چیزی، برای حلاجی کردن جوابایی که بهم میدی خسته‌ام...تا جاییکه هر چیزی که بهم بگی رو بدون شک می‌پذیرم... پس یه بار دیگه می‌پرسم و این بار هر جوابی که بهم بگی رو قبول می‌کنم...چرا درمورد آدمی که براش کار می‌کنی بهم اخطار دادی؟

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now