یکی از موردعلاقههام😊
بهش عشق بدید وگرنه میزنم تو کار گشادی😝چپتر هفتاد و هفت – رویا دیگه چرا؟
به برگهی توی دستش نگاه دوباره ای انداخت و دوباره همون احساس پیچ خوردگی شکمش براش تشدید شد.
برگه رو با انگشتایی که میلرزیدن کنار شیر اب گذاشت و دستاشو زیر شیر گرفت. اب پرفشار بالافاصله مشتاشو پر کرد.
چند مشت اب به صورتش پاشید و وقتی حالش بهتر نشد دوباره کارشو تکرار کرد. سرش که پایین بودُ بالا اورد و نگاهی به چهره خیس خودش انداخت. علاوه بر صورتش موها و تیشرت تنش که مال لیام بود هم خیس شده بود..._ "زین حالت خوبه؟"
لویی برای بار چندم _از وقتی که پاشو توی سرویس بهداشتی گذاشته و درُ بسته بود _ پرسید و زین مزه تلخی رو توی دهنش حس کرد.
همهی ادمای توی این خونه نگرانش بودن و مدام جویای حالش میشدن...نمونه ش مرد پشت در بود که هر چند ثانیه به در میزد و تقریبا خواهش میکرد صدایی از خودش تولید کنه تا بفهمه حالش خوبه...
زین اینو میدونست و حالا، هربار که بهش فکر میکرد دهنش تلخ میشد.اون مرد بهم ریخته بود، نه بخاطر همهی ماجراهایی که تا الان سرش اومده بود و اتفاقات این چند روز...
زین به خاطر کاغذ مچاله شده ای که سمتش پرت شده بود و مثل یه نشونه از غیب سعی داشت اونو به خودش بیاره بهم ریخته بود...کاغذی که روش نوشته بود: "زیر پامونه...ناامیدم نکن زی"
نوشته ای که با دستخط خود لیام بود و اون مرد وقتی فکر میکرد ارباب واقعی رو گرفته بهش داده بود، زین به خاطر میاورد اون روز، اون نوشته رو مچاله کرد و توی جیب شلوار فرمش گذاشت...
و چند دقیقه پیش بخاطر تمیزکاری یهویی لویی اون نوشته از بین لباس های بهم ریخته شون دقیقا جلوی پاهاش پرت شده بود...زین بهم ریخته بود چون هر بار که نگاهش به اون نوشته میافتاد لحظاتی که لیام ناامید کرده بود رو به خاطر میاورد... برخلاف این چند وقت که باید به ذهنش برای بخاطر اوردن خاطرات، اسامی و یا مکان ها فشار می اورد...
زین تک تک لحظاتی که نگاه لیام رنگ ناامیدی به خودش گرفته بود رو بدون اینکه به خودش فشار بیاره به خاطر اورد...
و این خیلی درد داشت...
چون زین مجبور شد لحظه ای با خودش خلوت کنه و از خودش بپرسه...~هدفم از بلایی که سر خودم اوردم چی بود؟~
و بعد بالافاصله به خودش جواب بده.
~چون لیامو از دست داده بودم~
آره، اینجوری نبود که زین یه روز خیلی یهویی از خواب بیدار شه و به سرش بزنه سمت امتحان کردن مواد بره...
اون مرد با درد زیادی دست و پنجه نرم میکرد.
درد از دست دادن لیام و همینطور درد اینکه باید از اون مرد متنفر میبود اما عاشقش بود...
YOU ARE READING
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanfictionچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...