کامنت +450
چپتر نود و نه - جنون یا عشق؟بعد از دقایقی خیره شدن به روبهروش، پلکهاش رو روی هم گذاشت و سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد.
ذهنش پر بود از افکار درهمی که حتی به نوبت بهش فشار نمیارن...
درهمی افکارش اونقدری شدت گرفته بود که وسط ابروهاش تیر میکشید و چند مسکنی که تایلر براش آورده بود اصلا کمککننده به وضعش نبودن.
شرایط زین توی یک هفته گذشته هم مزید بر علت شده بود.اون مرد به شکل عجیبی ساکت و گوشهگیر شده بود، توی شبانهروز کمتر از چهار ساعت میخوابید و دوباره به سیگار کشیدن کنترل نشده رو آورده...
لیام توی چند شب گذشته ساعتها به پشت زین که توی بالکن ایستاده نگاه میکرد، درحالی که ساعت از سه بامداد میگذره...
زین هرشب از تخت بیرون میرفت و به بالکن اتاقشون پناه میاورد...دستاش رو به پرچینهای فلزی تکیه میداد و مشغول سیگار کشیدن میشد.
لیام تا نزدیکای روشن شدن هوا، درتاریکی اتاق به اون مرد خیره میموند تا زمانی که زین تصمیم میگرفت به داخل برگرده و کنارش روی تخت دراز بکشه، اون هم با فاصله...لیام واقعا نمیدونست مشکل کجاست!
زین هنوز نتونسته با ماجراهای هایو کنار بیاد؟
اون تو اتفاقی براش افتاده که ازش بیخبره؟
یا خودش به اندازه کافی به زین این اطمینان رو نداده که جاش امنه و قرار نیست دوباره آسیبی ببینه؟ریشه منزوی شدن زین هر چیزی که بود امشب میفهمید...
توی این چند روز با فکر "دادن زمان به زین برای کنار اومدن با اتفاقات رخ داده" عقب موند و تلاشی برای شکستن سکوتش نکرد اما دیگه کافی بود...دیگه نمیتونست زینی رو خیره بشه که درحال دور شدن ازشه...
بعد از گذروندن ملاقاتی که در پیش داره سراغ بادیگارد سابقش میره و با همدیگه یه فکری برای مشکلشون میکنن.- رسیدم.
با بلند شدن صدای تایلر از روی صندلی جلویی، چشمهاش رو باز کرد و سرش رو پایین آورد.
خیلی زود در سمت خودش باز شد و باد خنکی به داخل ماشین راه پیدا کرد.
نفس عمیقی کشید و حینی که دستش به سمت لبه اورکتش میرفت پیاده شد.نگاهش بالافاصله روی نمای سنگ شده خونهی ویلایی جلوش نشست...
اولین فکری که از ذهنش گذشت این بود که؛ نکنه حق با زین باشه؟
اگه حق با زین باشه چطوری میتونست با مسائل بعدش کنار بیاد؟ اصلا چطور میتونست دلیل منطقی براش پیدا کنه؟
یا چه واکنشی باید از خودش نشون بده؟ خوشحال بشه؟ یا عصبانی؟- آمادهای؟
تایلر با کنارش قرار گرفتن پرسید...
حتی به خودش زحمت نگاه کردن به اون مرد رو نداد، نه تنها نگاهش نکرد جواب سوالش رو هم نداد...
برای گفتن "نه" غرور داشت و برای گفتن "آره" دروغگو میشد پس فقط در سکوت به سمت خونهی مقابلش به راه افتاد.
با نزدیک شدن بهش، دو خدمتکار پسر در ورودی رو براش باز کردن...
به همراه محافظینش وارد حیاط بزرگ ویلا شد...با راهنمایی از جانب خدمتکار به همراه تایلر به داخل سالن راه پیدا کرد و بقیه همراهانش توی حیاط منتظر برگشتش باقی موندن.
قدمی به داخل سالن برداشت و نگاهش روی محیط اطرافش چرخی خورد...از آخرین باری که به این خونه اومده بود چندماهی میگذشت...در نظرش دکوراسیون سالن تغییر چندانی نکرده...به نظر مبلها جابهجا شدن یا کلا عوض شدن، شک داشت و صادقانه؛ چه اهمیتی داشت!
ذهن خودش مثل زین کار نمیکرد... هیچوقت نمیتونست مثل معشوقش از چیزهایی که میبینه اطلاعاتی رو درست مثل فایلهایی توی ذهنش ذخیره کنه...
شاید این واقعیت که توی این مورد تفاوت فاحشی باهم دارن دلیل حال بد الانشه...
اینکه نمیتونه حرفایی که زین بهش زد روی بد بودن حالش بذاره دلیل آشفتگی خاطرش بود.
درنهایت میدونست نمیتونه به این آسونی بیخیال گفتههای زین بشه و اگه این کارو بکنه تا اخر عمر خودشو نفرین میکنه...
![](https://img.wattpad.com/cover/255337902-288-k650711.jpg)
YOU ARE READING
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanfictionچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...