87

1.1K 186 585
                                    

چپتر هشتاد و هفت – قطعه گمشده

پلکاشو که غریزی بسته شده بودن با تردید باز کرد...
هنوزم صدای فریاد بلند زین توی گوشش بود و حالا صدای نفس نفس زدن شدید شخصی رو هم میشنید...

سرشو که به سمت راست خودش کج شده بود رو به جلو چرخوند، زین رو دید که با چشم‌های درشت شده بهش خیره ست و نگاه مردمک‌های لرزونش هیکلشُ برای پیدا کردن اثری از صدمه احتمالی بالا و پایین میکنه...

نگاهشُ از چشمای زین گرفت و بالا برد...
دست زین مچ ایان رو چنگ زده بود و با همه نیروش دست اون مرد رو به سمت بیرون بدنش منحرف کرده بود...طوری که سر اسلحه به طرف در آهنی سالن گرفته شده بود و تیری که شلیک شد فرو رفتگی رو توی در طوسی رنگ ایجاد کرد...

بادیگارد سابقش، نه اصلاح میکنم، زین تحت هر شرایطی بادیگاردش بود... بادیگاردش همین چند ثانیه پیش از مرگ حتمی نجاتش داد...لیام نیاز داشت اینو هر روز با خودش تکرار کنه تا یادش نره زین تا چه اندازه بهش اهمیت میده...

تایلر و چندتا از افرادش که تمام مدت پشت در بودن با شنیدن صدای شلیک گلوله وارد سالن شده بودن و حالا یه عالمه اسلحه ی اماده شلیک به سمت ایان نشونه گرفته شده بود...

با درک شرایط اون لحظه با خشم از بین دندوناش غرشی کرد و قدمی به جلو برداشت...
همون لحظه زین با آرنج دست راستش به شکم ایان کوبید و وقتی اون مرد با گفتن آخ ضعیفی دولا شد و دستش پایین اومد، دست چپش اسلحه‌ی روی هوا رو قاپید و بالافاصله قدمی عقب رفت.

چند ثانیه سکوت بین جمع داخل سالن ایجاد شد تا اینکه زین نفسشُ پر صدا بیرون داد و به سمت خروجی چرخید. سرشو برای تایلر برای اینکه تنهاشون بذاره بالا انداخت و لبای خشک شده شو با زبونش تر کرد.
تایلر دست بالا رفته شو پایین اورد و بالافاصله همه افرادش اسلحه هاشونو پایین اوردن و کمتر از سی ثانیه بعد سالن دوباره پذیرای سه نفر شد.
با خالی شدن سالن و همزمان، جلو اومدن لیام، کف دست چپشُ به سمت اون مرد گرفت.

-سرجات بمون لی...

و برای نزدیک نشدن بهش اخطار داد. لیام خیلی سریع سرجاش فریز شد و نگاه سوالیشو حواله ش کرد...

زین که هنوز نفسش سر جاش نیومده و دهنش خشک بود، دکمه کوچیک روی بدن اسلحه رو فشرد و بالافاصله خشاب پُرش توی کف دست دیگه ش افتاد...
خشابُ توی جیب شلوار جینش فرستاد و اسلحه خالی رو گوشه‌ی از سالن انداخت.

-لیام اسلحه‌ات.

-زین!!!

-اسلحه‌ات همین الان...

میدونست لیام برخلاف گذشته دیگه لحظه‌ای از کلت پدرش جدا نمیشه و همین الان هم یه جایی پشت بدنشه...پس وقتی رئیسش با دادن اسلحه‌ش مخالفت کرد صداشو جدی بالا برد و قفسه سینه‌ش از هیجانی که از سر میگذروند با شدت بالا و پایین شد...
هنوز یه عالمه هرمون ستیز و گریز توی خونش داشت...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now