58

1K 184 335
                                    

چپتر پنجاه و هشت - ناامیدم کردی

جلوی در خروجی عمارت ایستاده بود و به سه ماشین جلوی فواره نگاه میکرد، سردرد شدیدی داشت و چشماش از سوزش اشکی که مانع سرازیر شدنشون میشد میسوخت.
نزدیک به پونزده ساعت از وقتی که هری ازش جدا شده بود میگذشت و توی این ساعات به هر دری زد اما نتونست پیداش کنه، حتی لیام هم نمیدونست هری ممکنه کجا رفته باشه! و چیزی که به این جو بد دامن میزد بیقراری تموم نشدنی دخترش بود.
امیلی توی تمام ساعاتی که هری خیلی ناگهانی غیبش زده بود سراغشو میگرفت و لحظه ای دست از گریه کردن برنمیداشت.

همه چی یه جورایی توی عمارت بزرگ لیام پین به هم ریخته بود، هری ناپدید شده بود، زین به شکل عجیبی توی مود بیتفاوتی به سر میبرد و به کمتر موضوعی واکنش نشون میداد، بادیگاردِ لیام حتی وقتی فهمید لیام قراره چکاری بکنه نه مخالفت کرد و نه برای همراه شدنش پیش قدم شد، اون پسر خیلی بیتفاوت نگاهشُ از لیام به روی تایلر برد و لحظه بعد از سالن خارج شد، دخترش بیتابی میکرد و تنها کسی که توی چند ساعت اخیر گریه اشو بند اورد تایلر بود، از طرفی خود تایلر معلوم نبود تا کی زنده است و این وسط لیام...!!!

لویی کاملا حس میکرد لیام توی عمارتش سرگردان شده و نمیدونه رسیدگی به کدوم مشکل باید در اولویت کاراش قرار بگیره...لیام برای اولین بار سرو کله زدن با هری رو بهش سپرد و پی محاکمه تایلر گرفت چون گویا رسیدگی به مرگ و زندگی تایلر توی این لحظه مهمتر از هرچیزی بود... هرچیزی...حتی برادر غیب شده اش یا معشوق عجیب شده اش.

_آقای تامیلسون؟

با صدا زده شدن اسمش توسط تایلر تکیه اشو با شدت از قاب در خروجی گرفت و کمی روی پاهاش به جلو پرید.

_ خوابیده؟

با دیدن امیلی که توی بغلش اروم گرفته با ناراحتی زیادی پرسید و پلکاشو برای عقب روندن اشکاش بست...چقدر دلش برای هری تنگ شده بود...مطمئنا اگه الان کنارش بود امیلی رو با عصبانیت از بغل تایلر بیرون میکشید و چند دقیقه هم به ناسزا میگرفتش.

_ نه...فقط خسته شده.

تایلر با ارامش زیادی توی صداش انگار که تا چندساعت دیگه قرار نیست مرگ و زندگیش رقم بخوره جواب داد و برای گذاشتن امیلی توی بغل لویی قدمی بهش نزدیک شد. نزدیک به دو ساعتی میشد که امیلی رو توی بغلش تکون داده بود تا گریه اش بند بیاد و حالا اون دختر خسته از گریه ی بیوقفه، بی حال روی شونه اش اروم گرفته بود.

_ متاسفم...وقت رفتنه.

تایلر با تاسف از اینکه نمیتونه بیشتر از این کنار امیلی بمونه اعلام کرد و از گوشه چشم لیامی رو دید که با سر پایین به سمتشون میاد.
امیلی رو بین بازوهای لویی گذاشت و از اینکه اون دختربچه با چشمای پف کرده و قرمز شده فقط بهش خیره اس و دیگه حتی گریه هم نمیکنه دستش از بخاطر اوردن خاطره دردناکی مشت و گونه اش از شدت چفت شدن دندوناش روی هم برجسته شد.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now