76

1K 201 129
                                    

چپتر هفتاد و شش – توی یه چشم بهم زدن


لبخندی روی لبش بود که توی ذهنش هرچقدر که تلاش میکرد نمیتونست دلیلی برای وجودش پیدا کنه...
اون مقابل اولگا ایستاده و لبخند میزنه!؟
منظورم اینه که بیخیال، مگه دلیلش چیزی جز استرس میتونست باشه؟

هری دلتنگ اولگا نبود، در واقع اصلا و ابدا علاقه‌ای به حتی فکر کردن راجع بهش نداشت چه برسه که دلش برای دیدنش تنگ بشه...پس دلیل لبخند محو روی لباش چیزی جز اضطراب و استرس نبود...درستش هم همین بود...

این دلیلش قوت بیشتری هم گرفت وقتی که لبخندش به خنده کوتاهی تبدیل شد.
توی سر هری یکی داد میزد "خدایا...چرا من؟" و البته که "چرا حالا؟"...

هری نمیدونست، صادقانه نمیدونست چرا اولگا باید مثل یه خاطره فراموش شده سالها صبر کنه و بعد شو تایم، خودشو نشون بده...!
بیش از هفت سال از اخرین دفعه‌ای که اولگا رو دیده بود میگذشت.
اولگایی که میشناخت اهل صبوری نبود، اون دختر هر چیزی رو که بهش فکر میکرد به دست میاورد اون هم در کوتاه ترین زمان ممکن...اون دختر فقط کافی بود اراده کنه تا خواسته‌هاش برآورده بشن...
پس چرا تمام این مدتُ صبر کرده بود؟
"چه هدفی داشت؟"
هری از فکر کردن به چنین سوالاتی سردرد میگرفت و مهم نبود چقدر گذشته و حالو با خودش مرور کنه یک جواب قطعی نداشت که به سوال خودش بده...
"اولگا انتقام میخواست؟"
"معلومه که میخواد..."
این جوابی بود که هری توی این یکی دو روز به این سوالش میداد. و شاید این جواب تنها جوابی بود که توی سرش هیچوقت تغییر نمیکرد.

_ فرضو بر این میذارم که داری با زنده دیدنم کنار میای...عزیزم.

با تکون خوردن لبای سرخ و توپر دختر جلوش، افکارشو توی سرش به عقب روند، پلک عمدی زد و بازدمشو به شکل کاملا نامحسوسی بیرون داد که مبادا بالا و پایین شدن قفسه سینه‌ش اضطرابشو نشون بده.

_ من عزیزت نیستم...و تو هیچوقت برام نمرده بودی.

با صداش که بم هم شده بود به حرف اومد و چند قدم به جلو برداشت تا نشون بده چندان هم از رویارویی با دختر جلوش واهمه نداره... اما کی رو میخواست فریب بده؟
اون ته دلش میترسید... بدجوری هم میترسید...

_ پس بهم فکر میکردی...! فکر کنم باید خوشحال باشم...

اولگا لبخندی روی لباش نشوند و متقابلا جلو اومد. حالا به اندازه دو قدم بینشون فاصله بود و این هر چقد که به اولگا حس خوبی رو میداد احساس ناامنی رو در هری چند برابر میکرد.

_ اما من نیستم...چرا فقط مرده نموندی؟ تو چی میخوای؟

هری این بار پر تنش واکنش نشون داد و بدنش تکونی از روی عصبانیت و حسای مختلفی که از سر میگذروند خورد.
دختر جلوش همیشه آروم بود، هر بار که باهاش حرف زده بود حتی یک بار هم عصبانیتشو به چشم ندیده بود. اولگا همیشه میخندید و هر بار که باهاش هم کلام شده بود طوری باهاش حرف زده بود که هری اکثر اوقات حس میکرد داره بهش لطف میشه و واقعا بدون اولگا هویتشو از دست میده...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now