51

1.2K 248 283
                                    


آپ بعدی +100 ووت
+100 کامنت😝

چپتر پنجاه و یکم -گذشته همینجوری از بین نمیره

همونطور که انگشتای باریکش درهم گره خورده بودن دستاشو وسط زانوهاش گذاشت و با فشردن زانوهاش بهم به دستای لرزونش فشار زیادی رو وارد کرد. دستاش بدجوری میلرزیدن و بدنش درحال عرق کردن بود...سردرد شدیدی داشت و حس می‌کرد می‌خواد معده خالیشو بالا بیاره... گردنش به خاطر تمام مدتی که سرشو به راست خودش چرخونده خشک شده بود اما خیال نداشت سرشو به سمت دیگه ای بچرخونه... همین الانم بو و حس بودن اون مرد که مقابلش نشسته اذیتش می‌کرد... واقعا نمی‌تونست سرشو به جلو بچرخونه...
ا

صلاً اگه سر میچرخوند و نگاهش توی نگاه چشمای اون مرد اسیر می‌شد چه واکنشی نشون می‌داد؟ باز بهش حمله ور می‌شد؟ میزدش؟ بهش ناسزا می‌گفت؟ یا نه، کاری رو می‌کرد که نباید؟
به خاطر همین واکنش های احتمالی که ممکن بود از خودش نشون بده تصمیم نداشت سر بچرخونه... ترجیح می‌داد از پنجره به بیرون خیره بشه و برای بار هزارم که روی این صندلی جا گرفته به اتفاقاتی که از خود صبح باهاشون دست و پنجه نرم کرد فکر کنه...
اینکه به خاطر مشکل اعتیادش و به خاطر اینکه برای اولین بار می‌خواست دیوید بهش کمک کنه قصد برگشت به خونه اشو کرد اما لیامو توی باور نکردنی ترین جای دنیا، وسط خیابون، دید... اما خود لیام وادارش کرد فکر کنه بازهم توهم دیده و بعد هری ای توی زندگیش نازل شد و وقتی برای مردن مطمئنتر از هروقت دیگه ای بود بهش فهموند لیام زنده اس...
توی ساعاتی که اصلاً نمی‌دونست چند تا شدن همه این اتفاقاتو مرور کرد و چیزی که این وسط براش خیلی پررنگ شد این بود که؛ با وجود اینکه فهمید لیام زنده اس بازهم تصمیمش برای کشتن خودش هیچ تغییری نکرد... فقط می‌خواست کاری که براش احمقانه برنامه ریزی کردُ به سرانجام برسونه... اینکه قصد گرفتن جون خودشو بکنه و این بین اگه لیام نجاتش می‌داد وارد مرحله دیگه ای از رابطه اشون می‌شدن و اگه نمی اومد فقط روی تخت اون مرد آروم می‌گرفت...
اما لیامش اومد... دیرکرد اما اومد... اومد و اولین جمله ای که خطاب بهش اونم توی هوشیاری گفت (چون حرفایی که توی عمارت سوخته بینشون رد و بدل شدُ به خاطر نداشت) این بود که وزن کم کرده... شنیدن اون جمله فرای تحملش بود و همینم دلیل کبودی های روی گونه، پارگی گوشه لب و زخم بالای ابروی مرد مقابلشه...
هرچند هیچ کدوم از اون ضربه های مشتی که به صورت عذاب چند ماه اش نشوند ذره ای از التهابشو کم نکرد اما همین خودش یه شروع بود...شروعِ ادامه دادن رابطه ای که باهم داشتن...
رابطه ای که از همین الان از فکر کردن بهش وحشت داشت...چون یه واقعیتو می‌دونست...
هنوزم به مرد مقابلش یه حسی داشت...نیاز، علاقه، دوست داشتن، عشق یا حتی نفرت، اون حس عجیب هر چیزی که بود سلول به سلولش درش شناورن... حسی که گاهی عمیقا باور داشت فقط یکی نیست و مخلوطی از حسای گوناگونه... باور داشت ثانیه ای نمیتونه از قبول وجود این حس فرار کنه اما از اینکه ممکنه همچنان عاشق قاتل احتمالی پدرش باشه واهمه داشت...
همین‌طور خجالت می‌کشید...
عشق ورزیدن قرار نبود خجالت زدگی رو در پی داشته باشه اما چیزی که حس می‌کرد فقط و فقط شرم بود و خدا می‌دونست به خاطر همین خواسته قلبیش چند بار به خودش لعنت فرستاده.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now