85

1.3K 190 457
                                    

کامنت +400
چپتر هشتاد و پنج – پیروزی یا شکست؟

تا حالا توی زندگیتون لحظه‌ای رو داشتید که فکر کنید صاحب همه چیزید؟
کاملا جدی ام، پس یه بار دیگه میپرسم تا حالا توی زندگیتون فقط برای لحظه ی کوتاهی این حس رو داشتید که انگار همه چیز دارید؟
.
.
.
.
.
.
.
خب بذارید براتون یه مثال بزنم...
دو دقیقه پیش یکی از همین لحظه ها برای زین درحال رغم خوردن بود...
اون مرد سلامتیشو بدست اورده بود...ناگفته نمونه زین بالاخره به این باور رسید که سلامتی یکی از سرمایه های مهم هر شخصیه...علاوه بر سلامتیش، ذهن منسجم خودشو هم پس گرفته بود و تقریبا هر چیزی (لزوما نه همه چیز) توی ذهنش سرجای مناسبش چیده شده بود...کنار مردی که دوستش داشت نفس میکشید و با کسایی در تعامل بود که دوستش داشتن و بهش اهمیت میدادن...هر چند روز یکبار خبرهایی در مورد خواهر و خانواده ش به گوشش میرسید و اون مرد مطمئن بود لیزا و خانواده ش اون سر دنیا در سلامت و امنیت کامل به سر میبره...
و با وجود واقعیت هایی که در مورد هویت ایان_مردی که یه زمانی به چشم یه دوست بهش نگاه میکرد_ فهمیده بود باز هم ترس، اضطراب، نگرانی و یا تشویشی در خودش نمیدید...
صادقانه، زین هیچ حس منفی رو در اطراف خودش حس نمیکرد و مطمئن بود بخش اعظم این مود خوبش بخاطر دوست عزیزش دیویده...اون مرد واقعا توی حرفه کاریش حرفی برای زدن داشت و خیلی خوب تونسته بود افکار مثبت رو توی ذهنش فرو کنه...
با همه این دانسته ها، دو دقیقه پیش زین لحظه ای رو میگذروند که بهش میگفت صاحب همه چیزه، بهش میگفت همه چیز داره و به بیشتر از این نیازی نداره، که بیشتر از این نمیتونه خوشحال و راضی باشه...
اما لحظه بعد، درست لحظه بعد، شرایط تغییر کرد...
و اونجا بود که زین حس کرد داره با سرعت خیلی زیادی به درون تونل تاریکی کشیده میشه، زین این حسُ خوب میشناخت، این همون حسی بود که بهش میگن زیرورو شدن دنیا و جهانت...
آره، زین دنیاشو دید که چطور زیرورو میشه، دیگه حس نکرد صاحب همه چیزه...برعکس، حس کرد روی خرابه ای ایستاده و باد سرد، وحشیانه به بدن برهنه ش تازیانه میزنه...حس کرد صاحب هیچی شده و عریان، نظاره گر سروته شدن جهانشه...
این حس اونقدر درش قوی بود که ملحفه چروک شده زیر دستشُ به سمت شکمش کشید و پاهاشُ از تخت اویزون کرد...مرد دیگه هنوزم وسط اتاق در سکوت و سکون ایستاده بود و نگاهش هنوزم در حال سوراخ کردن عکس بین انگشتاش بود...
زین سنگینی چیزی رو سر معده ش حس کرد...سرشو همزمان که چشماشو میبست کج کرد...
بزاقشُ فرو برد و متوجه پرکار شدن غدد ترشحی داخل دهنش شد...دست چپشو روی تخت گذاشت و همزمان که روی پاهاش قرار میگرفت ملحفه بین انگشتاشو بالاتر کشید تا قسمت بیشتری از بدن برهنه شو بپوشونه...
نمیدونست چرا داره این کارُ میکنه...!
برهنه بودن شاید بی اهمیت ترین چیزی بود که باید توی این لحظه بهش فکر کنه...اما اون مرد از عریان بودن چندان راضی نبود...انگار ذهنش جلوی هرگونه فکر و واکنشی رو تا وقتی که برهنه باشه میگرفت...
اولین اولویت زین پوشوندن بدن برهنه ش شد پس با قدمهای لرزون تخت رو دور زد...بدون کمترین توجه به کاری که میکرد ملحفه رو روی شکمش کشید و قطرات لزج و خیس اورگاسمِ دقایق پیششُ پاک کرد...
ملحفه کثیف شده رو رها کرد...در کمد دیواری رو باز کرد و گرم کنی که حتی نمیدونست مال خودشه یا لیام رو برداشت...دستاش میلرزید و چیزی شبیه بغض، توی گلوش، مثل غدهِ سرطانیِ درحال رشدی میموند که بیرحمانه پیش روی میکنه...
شلوارشُ از پاهاش رد کرد و... وقتی سرشو بلند کرد جلوی چشاش لحظه ای سیاه شد...طوری که قدمی به جلو و بعد به عقب برداشت...
چرا حس میکرد گزشته دوباره در حال تکرار شدنه؟
چرا حس میکرد قبلا هم توی این موقعیت بوده؟
چرا لیام، مردی که مرکز دنیاش شده بود هر بار با این مدل اعترافاتش توی یه لوپ تکراری پرتش میکرد؟

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now