71

944 184 252
                                    

چپتر هفتاد و یک – پشیمونی


🎼Fleurie_ Hurt Like Hell

پشیمونی...
حسی که برای لحظاتی بر تمام افکار و احساسات لیام غالب شد.
لیام به روشنی آفتاب تازه طلوع کرده به خاطر داشت تا الان هیچ زمانی رو نداشته که به اندازه الان احساس پشیمون بودن بهش دست داده باشه.
حتی وقتی چاقوی خونی، توی اون سردخونه سرد از دستش رها شد از کاری که قبلش کرده بود پشیمون نبود.

وقتی بادیگارد سایمون شد و‌ بخاطر محافظت ازش یه گلوله شونه ا‌شو سوراخ کرد، از سپر بلای اون مرد شدن پشیمون نشد.

زمانی که با آوردن هری به عمارتش، خودشو دشمن شماره یک سایمون کرد هم لحظه‌ ای احساس پشیمونی نکرد.
و وقتی به دروغ اعتراف کرد و یه گلوله از جانب مردی که دوسش داشت قلبشو درید هم از گفته‌ اش پشیمون نبود...

اما توی این لحظاتی که نفساشو یکی در میون میکرد حسی که باعث میشد خودشو بخاطرش سرزنش کنه پشیمونی بود...

تصمیم اشتباهی گرفته بود، نمی‌تونست بازیی که اربابش بود رو به پیش ببره، نمی‌تونست برنده بشه و کم کم کابوس از دست دادن زین به درون ذهن خسته و درمونده‌ش راه پیدا می‌کرد...

چون اتاقی که توش وایساده بودن با زده شدن کلید لوستر بالای سرشون، اون هم توسط هری‌، غرق در روشنایی شده بود و حالا یک قدم جلوتر از جایی که ایستاده بود زینی سر پا بود که قامتش به شکل محویی می‌لرزید، اسلحله‌ ای بین انگشتاش بود که سعی داشت با گرفتنش توسط هر دو ‌دستش بهش مسلط بشه، سر اسلحه ثانیه‌ ای با لرزشی از جانب انگشتانش توی هوا تکون می‌خورد و لیام از این وحشت داشت که مبادا تیری از اون اسلحه شلیک بشه و باز هم جون عضویی از این خانواده به خطر بیوفته...

لیام در کنار احساس پشیمونی که داشت، برای اولین بار بدنش در حال نشون دادن ترس و نگرانیش بود. کف دستاش در حال عرق کردن بود و برجسته شدن و ‌نبض رگ روی شقیقه ‌اشو احساس می‌کرد.

زین جلوش انگار وارد دنیای دیگه‌ ای شده بود، انگار صدای عصبانی هری رو نمی‌شنید و بخاطر همین نمی‌تونست واکنشی نشون بده...
لیام از صامت و ساکن بودن بادیگاردش ترسیده بود...!

_ زین...برای اخرین بار میگم...اسلحه‌ اتو بیار پایین...

هری که لویی با استرس کنارش ایستاده و هر دو یه جایی نزدیک در اتاق امیلی بودن برای بار سوم سعی کرد با حرف زدن زین برای پایین اوردن اسلحه‌ش مجاب کنه اما در واکنش زین آب دهنشو با سرعت پایین فرستاد و انگشتاش دور اسلحه دستش محکم‌تر شدن.

کم سن و سال ترین مرد داخل اتاق حینی که صداهای درهمی رو از اطرافش می‌شنید به جلوش چشم دوخته بود. بخاطر روشن شدن اتاق حالا به راحتی میتونست مردی که بالای سر امیلی ایستاده رو ببینه، یه مرد با قد تقریبا بلند، لباس ‌های چرم و‌ تماما مشکی به تن با کلاه لبه ‌دار سیاه رنگی که موهای بلوندشو تا حدودی پوشونده بود.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن