90

1K 186 471
                                    

کامنت +350
چپتر نود - عوضی‌ها سخت فراموش میشن

نگاهش همچنان روی لویی بود.
حدس میزد در حال پر کردن دهمین دقیقه ای باشه که به صورت نگران و آشفته اون مرد زل زده اما چون فقط هدف چشماش بود و ذهنش جای دیگه ای وقت میگذروند، لویی نگاهش رو سنگین تلقی نمیکرد و معذب نبود، حتی نگاهش رو از لبه میز چوبی برنمیداشت تا کسی که چند دقیقه ست بهش خیره شده رو پیدا کنه...

با پر شدن دهمین دقیقه، نیم ساعت از زمانی که همراه جرد به باری در مرکز شهر اومده بود گذشت...این ثانیه ها و دقیقه های دقیق رو تلفن همراهش که توی دستش بود بهش میگفت...تلفنی که با فاصله زمانی ثابتی صفحه اش روشن میشد و شماره مادرش بهش دهن کجی میکرد...و این وسط خودش هیچ تصمیمی برای جواب دادن به تماس هاش نداشت...

چند ساعت پیش با مادرش حرف زد و بهش گفت آخر هفته به دیدنش میره اما گویا مادرش مثل همیشه "خوب نبودن شرایط" رو از صداش شنیده بود و قصد نداشت دست از تماس گرفتن باهاش برداره...
جنسن رفته رفته بی حوصله تر میشد، مخصوصا که لیام برای اولین بار سر قراری که خودش درخواستش رو داشت دیر کرده...البته سکوت و جو سنگین بین ادم های داخل بار هم دخیل بود...

لویی از زمانی که پاشو توی بار گذاشته بود به جز سلامی که در لحظه ی اول دیدنش، بهش کرد تا الان یک کلمه حرف نزده بود...مردی به اسم تایلر که به نظر میاومد بیشتر از یک محافظِ مورد اعتماد باشه خیلی خلاصه بهش توضیح داد که زین توسط افراد هایو ربوده شده و بعد خیلی سریع ازشون دور شد تا پشت پنجره بار بایسته و شرایط بیرون رو کنترل کنه...

و جرد _مردی که ترجیح میداد اصلا بهش فکر نکنه ولی ماجرای صبح نمیذاشت_ با شنیدن حرفای تایلر بالافاصله چهره ش ترس عجیبی رو از خودش منعکس کرد...ترسی که وادارش کرد دستاشو لبه های میز بیضی شکل بذاره و با خم کردن کمرش نفس های عمیق بکشه...
حال آدم های دورش باعث میشد به این فکر کنه، اگه درِ بار باز بشه و لیام داخل بیاد قراره اون مرد رو چه جوری ببینه!

این طور که پیدا بود نبودِ زین لویی رو به شدت نگران کرده و جرد رو وحشت زده (نمیتونست در مورد تایلر نظری بده، اون مرد به شکل عجیبی خونسرد بود) جنسن در تعجب بود اولین حسی که توی چشمای لیام میبینه ترسه یا نگرانی!!!

به هر حال بیشتر از نیم ساعت از زمان مقرر میگذشت و خبری از لیام یا کس دیگه ای نبود، قسمت عجیبتر جایی بود که حتی اعتراضی به این شرایط نمیکرد...فقط روی صندلی چوبی مقابل لویی نشسته بود و تعداد به لرزه درموندن تلفنِ توی دستش رو میشمرد...

و بالاخره صبرش تموم شد، درست وقتی که تلفن یک بار دیگه کف دستش لرزید. نگاهش رو بالاخره از روی صورت لویی برداشت و دکمه بغل تلفنش رو گرفت و فشرد...چند ثانیه صفحه گوشی به شکل محو شده دراومد و بعد سیاه شد...تلفن خاموشش رو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد، سرشُ که بالا گرفت چشمای خیره جرد رو دید. اهمیتی نداد، صندلی رو عقب روند و از فاصله بین میز و پایه های جلویی صندلی بیرون اومد...دستی به صورت گرمش کشید و به سمت پیشخوان طویل پشت سرش چرخید و قدم هاشو به طرفش برداشت...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now