75

981 194 380
                                    

چپتر هفتاد و پنج – شدی یه غده تو گلوم


وارد اشپزخونه شد و در لحظه اول لویی رو دید که در حال حرف زدن با امیلی بود که روی سنگ روی کابینت نشسته.
کمی که جلوتر رفت سر لویی به سمتش چرخید و با دیدنش لبخندی روی لباش اومد.
جلوتر رفت، دستاشو روی زانوهاش گذاشت و به طرف امیلی خم شد.

_ امیلی کوچولو چرا بیداره!

دختربچه روی میز حینی که تیکه کوچیکی از کوکی های دستشو توی دهنش میچپوند با دهن پر جواب داد: " گرسنمه".
با جوابی که خیلی سریع گرفت دستشو جلو برد و به آرومی موهای امیلی رو بهم ریخت.
امیلی مثل پاپی کوچیکی گردنشو کمی کج کرد و با چشمای درشتش پلک طولانی مدتی به روش زد.

_ دخترم سیر نشدی!

لحظه بعد صدای لویی باعث شد نگاه خیره‌ شو از امیلی بگیره و کمرشو راست کنه. نگاهشو روی لویی که ظرف غذایی دستش بود برد، لویی خودشو به سمت راست امیلی کشید و به لبه سنگ روی کابینت تکیه داد.

_ سر میز شام اونقدر بازیگوشی کرد که یه لقمه هم نخورد...الان که باید خواب باشه گرسنشه...

لویی با صدایی که یکم خوابالود میزد دلیل بودنشون توی اشپزخونه رو توضیح داد و با دراز شدن دست کوچیک امیلی به سمتش کوکی دیگه‌‌ی کف دستش گذاشت.

_ تو چرا بیداری!!!

چند لحظه بعد پرسید و نگاهشو به تایلر داد.

_ البته تو که همیشه بیداری...ممم...لیام چطوره!

بعد، انگار که فهمیده باشه سوال بی ‌موردی رو پرسیده در جواب خودش گفت و در اخر سراغ لیام رو گرفت.

_ خوبه...البته تا خوب چی باشه...

تایلر یکی از ابروهاشو بالا انداخت و حینی که به سوال لویی جواب میداد سمت یخچال گوشه اشپزخونه رفت. باکس ابجو داخل یخچال رو برداشت و دوباره پیش لویی رفت که کماکان به کابینت تکیه داشت و مواظب بود دخترخوابالودش از روی کابینت نیوفته.

_ الان هم می‌خواد مست کنه...تا بتونه بخوابه...اما خودش هم میدونه این کارش بیهوده اس...

با تموم شدن جوابش لویی آهی کشید و چند ثانیه لب پایینیشو توی دهنش برد.
لویی بهتر شدن رابطه ش با هری رو مدیون لیام میدونست، چون میدونست لیام علاوه بر اینکه با خودش حرف زده بود با هری هم در مورد شرایطِ بد چند وقت قبلشون حرف زده...
لویی خودشو بدهکار لیام میدید و حالا که این ماجراها برای لیام و زین رخ داده ناراحتتر از هر وقت دیگه بود...
سعی میکرد راهی رو پیدا کنه که به اون دو مرد کمک کنه اما واقعا نمیدونست کجا باید دنبالش بگرده...

_ میدونی وقتی یکی از بادیگاردا برای زین شام برده ظرف غذا رو توی سرش کوبیده! از موقعی که اون توئه هنوز چیزی نخورده...من واقعا نگرانشم...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now