80 + Cast No. 5

1.3K 200 206
                                    

چپتر هشتاد _ جات امنه، بیا پیشم


[فلش بک_چند ماه قبل]

دستی به زیر یکی از چشماش کشید و خیسی زیر پلکش رو گرفت...اما خیلی زمان نبرد که اشک های جدیدی چشماش رو پر کردن و خیلی زود دوباره گونه هاش خیس شدن.
پسر جوون خسته شده از گریه رو بودن، نفس لرزونش رو صدادار بیرون فرستاد و لباش رو روی هم فشرد.
همزمان که ناخن هاش رو کف دستاش فرو میکرد به داخل کوچه‌ی منتهی به خونه خانم پایپر پیچید.
قدم های بلندش رو به سمت اون خونه سوت و کور برداشت و جلوی در مغازه ایستاد.
بازدم عمیقی کشید و دسته کلیدهاش رو از توی جیب هودی یاسی رنگ تنش بیرون اورد.
قفل در مغازه رو باز کرد و واردش شد. از جلوی قفسه هایی که تقریبا خالی شده بودن گذشت و با گذر کردن از در قرمز رنگ وارد محوطه پشت مغازه شد.
مثل شب های گذشته صدایی از اتاق های پشت مغازه به گوش نمیرسید...سکوت و سردی، اون مکان رو در بر گرفته بود و با نبود جانی جو سنگین این خونه بدتر هم شده بود.
البته برد هیچ وقت جانی رو برای رفتن شماتت نمیکرد...اون مرد سه سال بود که پابه پای زین اومده و با هر دیوونه بازی که زین راه انداخت کنار اومده بود...اما با عوض شدن کامل همون مرد، جانی حس کرده بود که دیگه نمیتونه زین رو درک کنه. نه تنها نمیتونه درکش کنه دیگه نمیتونه توی چیزی کمکش کنه پس رفتن رو به موندن ترجیح داد...
جانی رفته بود و برد سردرگم تر از هروقت دیگه بود.

پسرک دوباره دستاش رو روی صورتش کشید و با پاک کردن اشکاش سعی کرد خودش رو برای رویارویی با پیرزن صاحب خونه جمع و جور کنه.
به سمت یکی از اتاق ها که متعلق به خانم پایپر بود به راه افتاد. میونه قاب در ایستاد و نگاهی به داخل اتاق انداخت...

بی جایی انتظار برای بیدار دیدن خانم پایپر خیلی زود توی صورتش کوبیده شد، با وجود اون زن که روی تختش به خواب رفته و دم و بازم نفس‌هاش صدای ضعیفی رو ایجاد میکنن.

ساعت از دو بامداد گذاشته بود و اینکه خانم پایپر رو بیدار ببینه دور از انتظار بود...اون زن خلاف میلش و به خاطر کهولت سنی زودتر از انتظار به خواب میرفت.
برد که برای بار چندم توی امروز احساس ناامیدی رو تجربه میکرد، سرش رو از سمت یکی از شقیقه‌هاش به قاب فلزی در تکیه داد. نگاه ناامیدش چندثانیه بیشتر روی صورت تاریک و روشن خانم پایپر موند و بعد پر گرفت و روی چمدون زرشکی رنگی که پایین تخته اون زنه نشست.

تقریبا سه روزی میشد که اون چمدون بسته شده...خانم پایپر شخصا وسایل اندکش رو جمع کرده بود و با هر بار برداشتن یه وسیله کلی اشک ریخته بود...
برد از همین قاب در به اون زن نگاه کرده بود و همه تلاشش رو کرده بود تا اون هم متقابل اشک نریزه.
با رفتن جانی و غیب شدن یهویی زین، خانم پایپر هم تصمیم گرفته بود از این محله بره.
حالا که کسی نبود تا ازش مراقبت کنه و بیشتر، دلخوشی براش نمونده بود، ترجیح داد خونه و مغازه رو اجاره بده و خودش به اسایشگاه بره.
اون زن حالا سه روزی میشد که چمدونش رو بسته و اماده رفتنه اما فکر دیدن زین برای بار اخر جلوش رو برای برداشتن چمدونش میگرفت.
زن نمیخواست بدون خداحافظی از زین از این خونه بره... مخصوصا که نیاز داشت به اون مرد بگه که اونو راجر نمیبینه و بیشتر روزهای این چندسال برای اون فقط زین بوده نه کس دیگه‌ای.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now