78

1.1K 193 321
                                    

چپتر هفتاد و هشت – میترسم لیام...


دختر جلوش نفس عصبی کشید و یکی از ابروهای قهوه ایشو بالا انداخت.

_ پس میخوای باهام بجنگی؟

پرسید و هری بالافاصله سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد.
اون همین الان با اولین کسی که توی زندگیش بهش جذب شده بود اعلان جنگ کرد!!!
هری ثانیه هایی رو برای هضم این اتفاق میخواست و شاید ساعت هایی رو برای همه اتفاقایی که از خود صبح تا الان افتاده...

_مهم نیست چقدر تلاش کنی هری...مهم نیست چقدر به خودت بگی من دشمنتم...تو هیچوقت نمیتونی باهام بجنگی میدونی چرا؟

اولگا پوزخندی به صورت هری که با حرفاش درهم میشد زد...
حتی لازم نمیدید به این فکر کنه که رقیب لوییه چون هری رو مثل موم توی مشتش میدید... اولگا نسبت به لویی چیزای خیلی بیشتری داشت تا باهاشون هری رو به موندن راضی کنه...چیزای خیلی بیشتر و مهم تر...

_ آره میدونم...

هری با حالتی که فقط به اندازه یه مرز باریک تا تعریف “حالت جنونزده “فاصله داشت جواب داد و چرخی دور خودش زد...

_ چون یه زمانی...دوسِت داشتم.

خندید و دستی لای موهای ابریشمی و نرمش برد...انگشتاش لرزش خفیفی داشتن که فقط خودش حسش میکرد...و این اضطراب فقط به خاطر این بود که برای اولین بار به حسی که یه روزی به اولگا داشته اعتراف کرد.

_یه زمانی از من کسی رو ساخته بودی که با اینکه بهش درد میدادی نگاهش فقط به تو بود.

قدم هاشو به جلو برداشت و فاصله اشو با اولگا کم کرد...دستش که توی موهای جلوی سرش بود مسیر شقیقه تا خط فکشو طی کرد و پایینتر اومد تا در اخر کنار پهلوش به تاب در بیاد.

_و یه شب من اون حسو شکست دادم...نگاهمو از نگرفتم اما نفستو گرفتم...تا الان لحظه ای نشده که از کاری که کردم احساس پشیمونی بکنم...

همراه با تکون دادن سرش به طرفین جملاتشو ادامه داد و توی یک قدمی اولگا ایستاد...
میدونست باید ترسشو از نزدیک شدن به اون زن از بین ببره... اولگا قرار نبود بهش اسیبی بزنه پس اگه میخواست برنده از این خونه ی ویلاییِ وسط ناکجا اباد، بیرون بره باید بهش نشون میداد دیگه اون پسرِ وابسته که درگیر یه سندرم* بود نیست...

_یه زمانی فکر میکردم دوسِت دارم...اما با دستای خودم کشتمت...

سینه به سینه اولگا ایستاد و کلماتش اونقدر از بار جدی بودن سنگین شده بودن که چشمای اولگا برای ثانیه هایی به روش تنگ شدن و اینطور به نظر رسید که قصد داره از جدی بودنش مطمئن بشه...

_ما میتونیم یه خانواده باشیم...تو میتونی یه خانواده داشته باشی هز...

اون دختر وقتی فهمید هر تلاشی که تا الان انجام داده تغییری رو توی نظر هری ایجاد نکرده با صدای ارومی که به نجوای لالایی شبیه بود تا بچه ای رو برای به خواب رفتن قانع کنه، به حرف اومد و دستشو برای لمس کردن صورت هری جلو برد.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now