چپتر هفتاد و دو _ به نقشه بچسب!؟_ پس بازم به نتیجه ای نرسیدی؟
با صدای ناامیدی توی گوشی دستش به حرف اومد و با دست دیگرش پلکای بسته اشو چند ثانیه مالید.
_ نه نه...نمیخوام کار به اونجا بکشه.
وقتی صدای پشت خط در جوابش چند جمله گفت خیلی سریع مخالفت کرد و نفسشو پر صدا بیرون فرستاد.
یک دقیقه بعد با خداحافظی کوتاهی، مکالمه بیهدفی که با فرد پشت خط داشت رو به پایان رسوند و بعد از گذاشتن گوشیِ تلفن روی میز کارش، بیشتر از قبل روی صندلیش وا رفت و چشماشو بست.از آخرین باری که زین دیده بود روزها میگذشت و دیوید هر روز از اینکه پیداش کنه ناامیدتر میشد و کم کم به این فکر میکرد که اتفاقی برای دوست قدمیش افتاده و بلایی سرش اومده... مخصوصا که نه خبری از خانم پایپر بود و نه از پسرخونده زین، بردلی.
دیوید وقتی زین به شکل عجب و غیرمنتظره ای از توی خونه ش غیبش زد هر جایی که به ذهنش میرسید و امکان داشت زین اونجا پیدا کنه رو گشت.
مرد به خاطر تمام حرفایی که زین در مورد هویت خودش و مردی به اسم لیام پین بهش گفته بود نتونست به اداره پلیس مراجعه کنه و حتی گزارش گم شدن زین پر کنه چون میترسید مبادا با این کارش شرایط رو برای زین_ حالا هر کجا که هست_ سختتر کنه پس به ناچار یه کاراگاه خصوصی استخدام کرد تا زین براش پیدا کنه.همین چند دقیقه قبل در حال حرف زدن باهاش بود و اون مرد میانسال که خیلی هم توی کارش ماهر بود صراحتا بهش گفت که گشتن دنبال زین مثل دنبال کردن رد یه روح میمونه و بهتره به مراجعه قانونی متوسل بشه...
دیوید ناامیدتر از هر زمان دیگه ای بود و نمیدونست چیکار کنه...!
توی این لحظه حس میکرد رفتن پیش پلیس میتونه آخرین گزینه اش باشه...
و شاید بهترین گزینه ممکن...
با قوت گرفتن افکار توی سرش چشماشو باز کرد و روی صندلیش تکونی خورد. نگاهی به ساعت روی میزش انداخت و با دیدن اون ساعت از روز ابرویی بالا انداخت...
وسط ظهر بود، منشیشو مرخص کرده بود و خودش هم باید بیست دقیقه قبل مطبشو به مقصد خونه اش ترک میکرد اما اونقدر درگیر پیدا کردن زین و حرف زدن با کاراگاهی که استخدام کرده، بود که گذر زمانو به فراموشی سپرده بود...دم عمیقی کشید و از روی صندلیش بلند شد، تلفن همراهشو از روی میز برداشت و سمت در خروجی اتاق رفت. کت اسپرتشو از روی رخت اویز کنار در برداشت و از اتاق بیرون اومد. حینی که سرش پایین بود و کتشو تنش میکرد چند قدم در طول سالن انتظار دفترش برداشت.
روبروی در اسانسور ایستاد و سرشو برای فشردن دکمه ی روش بالا اورد اما قبل از اینکه دستشو جلو ببره در اسانسور باز شد.با دیدن مردان سیاه پوشی که با حالت جدی و رسمی به روبروی خودشون خیره بودن ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت و خیلی غریزی نگاهی به اطرافش انداخت و همزمان اب گلوشو قورت داد.
با تعطیل بودن مطب، توی این موقع از روز، کس دیگه ای توی طبقه نبود و واضحا مردهای جلوش برای دیدن خودش اومده بودن نه کس دیگه ای...
که همین هم نگران ترش میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/255337902-288-k650711.jpg)
YOU ARE READING
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanfictionچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...