چپتر چهارم _ پلگرینو
چشمهاش از هجوم اشک میسوخت و اگه غرور بیش از حدش نبود هر کاری که در حال انجامش بود رو متوقف میکرد و به خواسته چشماش با گریه کردن تن میداد...
ولی به خاطر خودش، به خاطر دختری که پشت سرش در تقلا برای دیده شدن بود، به خاطر مادری که شک داشت بشناستش و برای پدری که از دست داده بود باید قوی میموند و تصمیمی که گرفته بود رو عملی میکرد...-نکن...این اشتباهه...
دختر برای بار چندم این جملات رو تکرار کرد و برخلاف دفعات قبل بهش نزدیک شد و روی زمین کنار پاهاش نشست.
تمام سعیش رو کرد تا دختری که جلوی پاهاش زانو زده بود و دستاش لرزش محویی رو داشتن نادیده بگیره و هر چه زودتر ساک کوچیکش رو از وسایلی که نیاز داشت پر کنه.
-خودتو به کشتن میدی زین...همونطور که بابا رفت تو هم میری...
دختر که دو سالی ازش کوچیکتر بود و کوچیکترین عضو خانواده چهارنفرهای که داشتن بود دوباره به حرف اومد و دستش رو روی لباسهای داخل ساک گذاشت و با این کارش بهش اجازه نداد شلواری که دستش بود رو داخل ساک بذاره.
-برو کنار...این کاریه که باید بکنم...
دست خواهرش رو با تشری پس زد و شلوار رو توی ساک پرت کرد، زیپش رو کشید و از روی زمین برش داشت.
-تو فقط یه بچه دبیرستانی...خواهش میکنم زی...نمیخوام تو رو هم مثل مامان و بابا از دست بدم.
دختر همزمان که از روی زمین بلند میشد به التماس کردن رو اورد...
زین بند ساک رو روی دوشش انداخت و به سمت در خروجی اتاقی رفت که تا دو هفته پیش طراحیهایی که کشیده بود رو با ذوق زیاد به دیوارهاش میچسبوند، حینی که مادرش لبه تختش نشسته بود و موهای خواهرش رو می. بافت.
-زین من واسه شناسایی جسدت سردخونه نمیام...میشنویی چی میگم!!!
بین قاب در اتاق با جملههایی که خواهرش فریاد زد از حرکت ایستاد...
خواهرش رو درک نمیکرد...
نمیدونست چرا مخالف رفتنشه!
چرا اینقدر اصرار داره با همدیگه از کشور خارج بشن و زندگی جدیدی رو شروع کنن!
واقعا درک نمیکرد اون دختر چطور میتونه با فروپاشی و از بین رفتن زندگی که داشتن کنار بیاد و یه جدیدش رو شروع کنه!-همین کارو بکن.
زمزمهای در محدوده شنوایی خواهرش کرد و از در اتاق رد شد.
صدای قدمهای خواهرش که به دنبالش میدوید رو شنید...اما فقط وارد راهرویی که به پلهها راه داشت شد و پله ها رو یکی دو تا رد کرد تا به نشیمن برسه...
خواهرش شروع به گریه کردن کرد و دوباره با التماس ازش خواست اونو مثل پدر و مادرش ترک نکنه... ولی نتیجه گریههاش چیز بیشتری جز برجسته شدن فکش و فشرده شدن بند ساک بین انگشتاش نبود.
![](https://img.wattpad.com/cover/255337902-288-k650711.jpg)
YOU ARE READING
My Mysterious Bodyguard (S1&2)
Fanfictionچیزی که لیام در مورد بادیگارد اسرارآمیزش نمیدونست این بود که اون مرد چشم طلایی قراره ازش محافظت بکنه یا بهش آسیب بزنه!!! با این حال اهمیتی نداشت چون لیام بدون اینکه بدونه، عاقبت عاشق اون مرد شدن رو به جون خریده بود. فصل اول کامل✅ فصل دوم درحال آپ❌ ...