62

1K 199 330
                                    

شصت و دو _ خفه شو و فقط گوش بده

با عجله مشغول جمع کردن بسته های توی کشو و انداختنشون توی کوله رنگ و رو رفته اش بود که ضربه های نامنظمی به در فلزی و زنگ زده خونه اش خورد. دستش خیلی سریع روی زیپ کوله اش خشک شد و چشماش از سر بیخبری باریک شدن.
هیچ ایده ای از اینکه چه کسی پشت در خونه اش ایستاده نداشت و احتمال اینکه گیر پلیس افتاده باشه وادارش کرد کوله رو چنگ بزنه و سمت در پشتی خرابه ای که درش زندگی میکنه بره.

_ جسی...اون...تویی؟

اما با شنیدن زمزمه ای از خارج، وسط هالی که جای جای دیواراش نمدار بود و زدگی داشت ایستاد، وقتی شخص پشت در دوباره سوالشو تکرار کرد و اینبار هیسی هم از روی درد کشید نفسشو با اسودگی بیرون داد و راه رفته رو برگشت.
کوله اشو روی میز چوبی رها کرد و سمت در رفت. همینکه بازش کرد شخص پشت در به طرف داخل متمایل شد، که مجبورش کرد دستاشو جلو ببره و تن سنگینشو قبل از اینکه روش سقوط کنه بگیره.
وقتی تونست کمی تعادل خودشو حفظ کنه هیکل سنگین شده زین به عقب فرستاد و نگاهی به سر و صورتش انداخت.

_ چه بلایی سرت اومده؟

با دیدن صورت زخمی و بازوی خونیش با تعجب پرسید و بدون معتلی از جلوی در کنار رفت. درُ پشت سرش بست و به زحمت زین تا کاناپه سبز و کهنه داخل هال کشوند.

_ زین؟

وقتی زین به جز چند ناله از روی درد جوابی بهش نداد با صدای بلندتری تشر زد و با بیچارگی دستی لای موهای کوتاهش انداخت. سرو کله زین بعد از چند روز اونم خونی و زخمی پیدا شده بود و این چیزی نبود که بتونه تحملش کنه...زین به جز دردسر چیزی براش نداشت...دیگه از این وضع خسته شده بود اما با وجود پایی که روی خرخره اش بود مجبور به تحمل میشد.

_ اگه لازم بود...بدونی...بهت میگفتم.

زین که تمام وسایل داخل خونه رو سیاه و سفید میدید به سختی و با صدای دردناکی جوابشو داد و چیزی نموند که سرشو به نزدیک ترین دیوار در دسترسش بکوبه. مرد حتی در بدترین شرایط هم دست از طعنه زدن بهش برنمیداشت انگار کسی که کارش گیره اون نیست.

_ درد دارم...سردمه.

قبل از اینکه واکنشی به جواب زین بده خود زین دوباره به حرف اومد و پلکاش از سر درد روی هم فشرده شدن.
کلافه هوفی کشید و پتوی جلوی پاشو برداشت، سمت مرد زخمی روی کاناپه رفت و پتو رو روی شونه هاش انداخت. بدون اینکه چیزی بگه مسیرشو به اتاقی که به عنوان اشپزخونه ازش استفاده میکرد تغییر داد و چند دقیقه بعد همراه چند تیکه پارچه به هال برگشت.

_ تو یه دردسری...یه دردسر بزرگ.

اونجا که بیمارستانی، چیزی نبود، زین باید خداروشکر میکرد که میخواد همین لطفُ هم در حقش بکنه. مقابل پاهاش، روی زمین نشست و یکی از تیکه پارچه هایی که خیسش کرده بودُ روی گوشه لب خونیش کشید. بالافاصله زین چشماشو از درد بدی که توی لبش پیچید باز کرد و دست جسی رو عقب زد اما وقتی فهمید پسر قصد کمک بهشُ داره مچ دستشو رها کرد و بزاقشو که کمی هم مزه خون میداد فرو برد.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Kde žijí příběhy. Začni objevovat