12

1.1K 220 39
                                    


چپتر دوازدهمبدل بلوند


-یه جوری بهم نگاه نکن انگار قراره کاری باهات کنم.

لیام این جمله رو با تکون دادن سرش به چپ و راست گفت. خطاب به زینی که حدود یک دقیقه بود به بالا تنه برهنه اش خیره شده...
نگاه زین الان قابل خوندن نبود...
لیام اصلا نمی تونست بفهمه از چی تا این حد جا خورده؟
دیدن تن برهنه یه مرد؟
دیدن تن برهنه مردی که رئیسشه؟
دیدن تن برهنه مردی که رئیسشه و روی تنش جای زخم های متعدد به چشم میخوره؟
یا شاید هم توجه اش به تتو های روی دستاش جلب شده!
لیام که حس میکرد هیچ جوره به جواب نمیرسه متاسف هوفی کشید و در کیفی که از داخل گاراژ اورده بود رو باز کرد.

-لباساتُ عوض کن، باید معمولی به نظر برسیم.

با بیرون کشیدن شلوار و تیشرتی از داخل کیف گفت و به سمت دیگه گاراژ رفت.
کی میدونست شاید فقط زین رو معذب کرده بود...؟
بهتر بود بهش فضا بده.

با فاصله گرفتن لیام از زین، بادیگارد جوون چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...اعتراف میکرد از دیدن تن برهنه رئیسش جا خورده اما بیشتر از اون از دیدن اون همه جای زخم که اکثرا کهنه هم بودن متعجب شده...در اخر دست های تماما تتو شده پین توجه اش رو جلب کرده...البته عضلات ورزیده سینه و شکمش هم برای نگاه خیره اش به رئیسش بی تقصیر نبود.
~خفه شو زین~
بادیگارد سر خودش غر زد و سعی کرد بیشتر از این به رئیسش و اون بدن ورزیده اش، محض رضای خدا بیشتر از این به لیام فکر نکنه.
پس بعد از کلی غر زدن به جون خودش جین ابی که توی کیف بود رو پاش کرد و تیشرت سفیدی پوشید.
پسر با خودش فکر کرد این الان معمولیه؟
یه جورایی مثل یه گاو پیشونی سفید شده بود...
~فاک یو پین~

چند دقیقه بعد لیام جلوتر از بادیگاردش از گاراژ خارج و وارد خیابون های شلوغ شهر کاله شد. زین پشت سر رئیسش شروع به حرکت کرد و نتونست چشماشُ ازش برداره.
لیام حتی توی اون شلوار مشکی و تیشرت قهوه ای همچنان قدرتنمایی میکرد...و زین نمیتونست به این فکر نکنه که چیزی که زیر اون تیشرته رو ندیده.

حدود ده دقیقه توی خیابون ها دنبال رئیسش حرکت کرد تا بالاخره لیام وارد مغازه کوچیکی توی یکی از محلههای فقیرنشین کاله شد و سمت پیرمردی که پشت پیشخوان بود رفت.

-دنبال این زن میگردم و به خاطرش راضیت میکنم.

عکس کوچیکی از توی جیبش بیرون اورد و روی کانتر گذاشت، در حالی که به زبون فرانسویی حرف میزد.
زین خدا رو شکر میکرد که دست و پا شکسته میفهمه لیام چی میگه.
پیرمرد نگاه کوتاهی به عکس انداخت و سرشُ به نشونه منفی تکون داد، لیام چندبار با نوک انگشت اشاره به عکس زد و از مرد خواست بیشتر دقت کنه.
ثانیه بعد صدای زنگوله بالای در مغازه سر زین رو به عقب چرخوند...
پسر جوونی که به نظر آسیایی می اومد وارد رستوران شد، کمی جلوتر اومد و بعد از نگاهی که به لیام، عکس روی کانتر و صاحب مغازه انداخت قدمی به عقب برداشت و سعی کرد به دور از نگاه کسی از رستوران خارج بشه...
زین با تعجب به پسر نگاه کرد و لحظه اخر خودشُ به در رسوند، درو قبل از خروج پسر بست و رئیسشُ صدا زد، لیام به سمت بادیگاردش چرخید و با اشاره زین به پسر توی اتاق، به این که امکان داره اون پسر چیزی از زنی که دنبالش میگرده بدونه فکر کرد.
از کانتر فاصله گرفت و به زین اشاره کرد تا درو قفل کنه...
زین خواسته رئیسش رو به جا اورد و حتی کرکره رو هم پایین کشید.
لیام به پسر جوون که وسط اتاق با حالت ترسیده ایی ایستاده بود نگاه کرد.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now