94

765 167 594
                                    

کامنت +370
چپتر نود و چهار- فقط پنج دقیقه

لویی تاملینسون هیچ وقت توی زندگیش کورکورانه به کسی اعتماد نکرده بود و دنباله روش نشده بود...این فکت هری رو هم شامل میشد...با اینکه توی زندگیش توی رابطه های عاطفی بسیاری بود و حاصل یکیشون امیلی بود اما تنها کسی که عاشقش بود هری بود...با این حال هیچوقت ایمان کوری نسبت به اون مرد نداشت.
شاید لویی تامیلنسون خودش رو مدیون تایلر دکر میدونست که این طور خط قرمزهای خودش رو برای این مرد رد میکرد! شاید هم دلیل دیگه ای داشت، هر چیزی که بود توی دو ساعت اخیر مثل یه سگِ گله گوش به فرمان تایلر بود.

وقتی تایلر از کوچه ی که واردش شده بود بیرون اومد و دوباره بهش پیوست، قاطعانه میگفت مرد کاملا داغون شده...اولین چیزی که به ذهن لویی رسید این بود که یه کامیون از روی تایلر رد شده...مرد کاملا برافروخته بود، صورتش قرمز بود و سنگین نفس میکشید. وقتی ازش پرسید چه اتفاقی براش افتاده؟ تایلر با لحن تندی بهش دستور داد سوار ماشین بشه...
وقتی هم ماشین با سرعت سرسام اور به مقصدی روند! بازم ازش پرسید چی شده و کجا دارن میرن؟ مرد فقط یه برگه سمتش گرفت و بهش گفت ادرس رابط هایوئه...لویی پرسید اونو از کجا اورده؟ و در جواب جمله "چیزی نپرس فقط بهم اعتماد کن" رو شنید.
و خب، لویی بهش اعتماد کرد بدون اینکه بخواد...

خیلی زمان نبرد که ماشینی که تقریبا پرواز میکرد اونا رو به ادرس روی برگه برسونه...
اونجا بود که چشمای لویی دوباره درشت شدن، درشتتر از حالت معمولشون...

تایلر به طرف صندلی که روش نشسته بود خم شد، مقابل چشمای متعجبش در داشبورد رو باز کرد و یه انبر که انگار به قصد اونجا گذاشته بودش رو بیرون اورد و بدون اینکه منتظرش بمونه از ماشین پیاده شد.
اون دوتا توی یه محله فقیرنشین از لندن بودن، دختر رابط توی یه ساختمون چهارطبقه زندگی میکرد که تقریبا رو به فروپاشی میرفت.

لویی فقط تونست مثل دقایق گذشته دنبال تایلر پلههای اون چهارطبقه رو طی کنه و وارد پشت بوم بشه. تایلر سری براش بالا انداخت و بهش فهموند جلوتر وارد شه. لویی وقتی به در اتاق کوچیک روی پشت بوم نزدیک میشد به وضوح سروصدای یه نفرو از داخل اتاق میشنید. مرد اجازه داد اسلحه اش توی کیف زیربغلش بمونه چون دختر رو زنده میخواستن و نمیخواست تحت هیچ شرایطی مجبور به شلیک بشه.
پس به ارومی در اتاق رو باز کرد و از لای در نگاهی به داخل انداخت. دختر لاغراندام ولی قدبلندی رو دید که با عجله از یه سمت اتاق به سمت دیگه اش میره... با کمی دقت بیشتر متوجه شد دختر در حال بستن ساکشه، گویا قصد ترک کردن این مکان رو داشت.

لویی تعلل رو جایز ندونست پس درُ بیشتر باز کرد و وارد اتاق شد. با بلند شدن صدای قیژ قیژ در سر دختر جوون به سمتش چرخ خورد. دختر بالافاصله واکنش نشون داد و به سمتی از اتاق هجوم اورد. نگاه لویی دنبالش کرد و وقتی قصد دختر که رسیدن به هفت تیر روی قفسه کتابخونه بود رو متوجه شد با گام های بلند وراد اتاق شد.
قبل از اینکه دختر موفق به لمس هفت تیر نقره ای رنگ بشه بازوش رو چنگ زد و کشید. هرچند دختر با چرخشی به عقب مشت محکمی توی صورتش کوبید. با این حرکت از جانب دختر طولی نکشید که باهم درگیر شدن.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now