31 + Cast No.3

1.7K 248 156
                                    

 

چپتر سی و دوم - زندگی من مال خودم نیست

کلافه چند بار دیگه چنگی به ریشه موهاش زدُ قدم جلو رفته اشو عقب اومد. به دیوار راهرو تکیه داد و نفس عصبیش رو به بیرون فوت کرد. خیلی خوب میدونست عامل تمام بی قراری ها و ترسیدن های این روزاش به چی یا درست تر به کی مربوطه! اما ترجیح میداد بیشتر از این بهش فکر نکنه چون به طور قطع دیوونه میشد اما نمیتوست هم باهاش مواجه نشه پس بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن باخودش راهشُ سمت خوابگاه بادیگاردهای شخصی لیام کج کرد. از اونجایی که لیام پین تصمیم داشت به ملاقات یه ادم مرده بره و از طرفی نمیتونست تنها باشه و همینطور نمیتونست عشق زندگیشُ به دلیل مجهول بودن هویتش با خودش ببره، تصمیم بر این شد یه پسر دیگه وظیفه همراهی لیام به عهده بگیره...و درسته اون شخص کسی جز لویی تامیلسون نبود.

هری استایلز که نگران واکنش های لویی از دیدن یهویش بود علی رغم میل باطنیش و بدون اینکه از قبل اطلاع بده، در خوابگاه رو باز کرد و توی درگاهش ایستاد.

_ تاملینسون؟

لویی رو صدا زد و بالافاصله توجه اش به زینی جلب شد که وسط اتاق در حال سیگار کشیدنه...حالا که دقت میکرد می دید اون پسر بیش از حد سیگار میکشه...الانم فضای اتاق فوق العاده خفه و گرفته بود طوریه که براش عجیب بود اون دوتا چطوری اصلا نفس میکشن...

لیام واقعا باید یه فکری به حال این زیاده روی زین میکرد.

_عام..؟ اماده شید دوتاتون...میریم بیرون.

بعد از چند ثانیه صامت بودن و خیره موندن به زین، به هر دوشون اعلامی کرد و قدمی به عقب برداشت تا از قاب در فاصله بگیره. همزمان لویی با چهره خوشحالی از روی تختش بلند شدو "من همین الانم اماده ام ه.." ای گفت که خیلی زود با چشم غره ای که نصیبش شد جمله شُ نصفه رها کرد و توی کمتر از چند ثانیه ناچیز لب هاش اویزون شدن  و شروع به ور رفتن با نوک انگشتای دست چپش کرد.

هری خیلی زود متوجه عذاب وجدانی شد که از گلوش بالا میاد.

_با من بیا...کارت دارم.

پس با صدای ارومی به لویی دستور داد و خودش جلوتر از اون بادیگارد از در اتاق فاصله گرفت و قدم هاش روی توی راهرو برداشت.

لویی با قلبی که هر روز از بی توجه ای های هری رو به سرد شدن میرفت از اتاق بیرون اومد و پشت سر اون مرد وارد اتاقش شد.

_حالت خوبه؟

هری وقتی سکوت و جو سرد بینشونُ دید بعد از تقریبا یک دقیقه سکوت پرسید.

لویی دلخور نگاهش رو پایین انداخت و چیزی شبیه "واسه تو چه فرقی میکنه؟" زمزمه کرد...سه روز از ماجرهایی که لیام و زین درست کرده بودن میگذشت و توی این سه روز حتی یک بار هم موفق نشده بود هری رو توی عمارت ببینه...مرد با این بهانه که کلی کار انجام نشده توی شرکت داره ازش فاصله گرفته بود و شبو هم توی سوییت خودش میگذروند... لویی واقعا دلیل این رفتارش رو نمی دونست و اونقدری هم شجاع نبود که از خود اون مرد بپرسه.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now