68

996 192 280
                                    

شصت و هشت - دارم ترکت میکنم؟

بعد از کشیدن آه ضعیفی چشم هاشو بست، افکار بی سروته توی سرش اونقدری اذیتش میکردن که دوست داشت مغزشو بشکافه و هر چیزی که باعث میشه حالش اینجوری گرفته بشه رو بیرون بکشه و به دور دست ترین فاصله ای که میتونه پرتابش کنه.
اما خب، همین هم یکی دیگه از افکار بی سروته اش بود پس فقط یه آه دیگه کشید و چشم هاشو باز کرد.

با برخورد پرتوهای خورشیدِ تازه طلوع کرده به چشم هاش، از پس دیوار شیشه ای که مقابلش ایستاده، پلک هاشو تنگ کرد و با بردن انگشتاش بین موهای جلوی سرش، موهای تا حدودی بلندشو روی چشم هاش پخش کرد.

تقریبا دو ساعتی میشد که جلوی این دیوار شیشه ای ایستاده، تک تک ثانیه های طلوع کردن خورشیدُ دنبال و سعی کرده بود از گرمایی که به پوستش میخورد لذت ببره اما نه افکار حل نشدنی توی سرش این اجازه رو بهش داد و نه مرد بیجون روی تخت پشت سرش.
اما مهم ترین چیزی که باعث حال ناخوشش میشد و اذیتش میکرد سوالی بود که از دیروز عصر (بعد از ملاقات با لیام) تا خود الان از خودش میپرسید.
چه اتفاقی قراره بیوفته؟

یه عالمه جواب منطقی و غیرمنطقی به سوالش داده بود ولی یک جواب قطعی نه.
از وقوع هیچ حادثه ای مطمئن نبود، همونطور که کل عمرش مطمئن نبود در آینده چی پیش میاد، این موضوع تا الان و تا این شدت باعث ازارش نشده بود و میدونست تنها دلیلی که الان جواب گرفتن برای سوالش اینقدر اذیتش میکنه بخاطر برادر ناتنیش و در خطر بودن جونشه.

_ صبح بخیر.

با بلند شدن صدای آشنا ولی ناگهانی از پشت سرش، یکه خورده به عقب چرخید و آب گلوشو قورت داد. نگاهش از قاب در جدا شد و روی صورت مردی که جلوش بود نشست. ناخوداگاه پوزخندی روی لباش اومد و یکی از ابروهاشو کمی بالا برد.
از کی تا الان شروع شدن صبح و خیر بودنش رو برای همدیگه میخواستن؟

_ صبح توام بخیر ارباب.

با طعنه ای که زد دستاشُ توی جیب های شلوارش فرستاد و شروع به قدم برداشتن به جلو کرد.

_ یا بهتره بگم ارباب فراری!

با تمسخر، لفظی که مرد جلوشو باهاش صدا زده بود تصحیح کرد و دو قدمی ارباب از حرکت ایستاد.
ارباب بدون گفتن چیزی در واکنش، فقط سرشو به اهستگی تکون داد و با جدا شدن از قاب در سمت تخت داخل اتاق رفت.

_ بهم گفتن از دیروز توی این اتاقی، میخوای بهم بگی با وجود وقت زیادی که داشتی چرا پدرم هنوز زنده اس؟

وقتی پدرش، مایکل رو دید که همچنان نفس میکشه و توی وضعیتش تغییری ایجاد نشده طعنه زد و روی صندلی کنار تخت نشست.
به خوبی از نفرت تموم نشدنی کی جی نسبت به پدرش خبر داشت و همیشه فکر میکرد اگه برادر ناتنیش با پدر خونیش توی یه اتاق باشن کی جی بدون فوت وقت کار ناتمومشو به پایان میبره و جون پدرشو میگیره.
مثل اینکه تموم این مدت اشتباه فکر میکرده...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now