69

1.4K 196 264
                                    

چپتر شصت و نه - تو یه خدایی


_ اگه این چیزیه که میخوای، باشه.

با صدایی که انگار از ته یه چاه عمیق به گوش میرسید اعلام کرد و سوزش سینه اشُ نادیده گرفت. نگاه اخرشو به هری انداخت و با به عقب چرخیدن، از اتاق بیرون اومد تا برای همیشه مرد داخل اتاق رو ترک کنه.

_ لیام راست میگفت.

هنوز دستش به قاب در چنگ بود و قدم بعدیشو برنداشته بود که صدای خفه و بم شده هری از پشت سر، باعث نشستن عرق سردی روی کمرش شد.
همزمان با کشیدن لب های باریکش توی دهن، به عقب چرخید. با دیدن نگاه خیره هری روی اندامش بزاقشُ به زحمت پایین فرستاد.
حرفی برای گفتن در واکنش به جمله ی نامفهومی که شنیده بود نداشت، توی دلش دعا می‌کرد هری چیز بیشتری بهش بگه اینجوری احتمال اینکه بتونه توی گفت و گو شرکت کنه بیشتر میشد.

_ لیام راست میگفت همین که صبوری نکنی میفهمم دارم چیو از دست میدم.

هری با خنده محو ولی تلخی، جمله ثانیه قبلشُ بازتر و پاشو که توی بغلش جمع شده بود دراز کرد.
براش عجیب بود حرفی که دیشب لیام بهش زد، همین چند دقیقه پیش واقعیت پیدا کرد و مثل سیلی سنگینی به صورتش خورد.

_ میری لویی!؟

با خنده تلخ دیگه ای پرسید و دست سنگینش بالا اومد و با حالت دردمندی چونه خودشُ چنگ زد.
لویی حرف از رفتن میزد و هری خوب میدونست اگه معشوقش از این راهرو به تنهایی عبور کنه دست دخترشو میگیره و این عمارتُ ترک میکنه...
اگه قرار بود برای نگه داشتنش تلاشی بکنه باید همین الان دست به کار میشد و انجامش میداد، وگرنه فردا صبح تنها توی تخت بیدار میشد و حسرت چیزی بود که براش باقی میموند.

لو: تو نمیخوای بمونم.

_ این دروغه، خودتم باورش نداری.

با سرعت واکنش نشون داد و با شدت سرشو به نشونه منفی چپ و راست کرد، معلومه که میخواست لویی بمونه، معلومه که میخواست تو زندگیش باشه و باهاش زندگی کنه، هر چیزی غیر از این دروغ محض بود.

_ دیگه نمیدونم باید چی رو باور کنم.

لویی شونه هاشُ از سر ندونستن بالا انداخت و چند قدمی از در اتاق فاصله گرفت. سمت چپ هری، روی پاهاش نشست و انگشت های دستاشو که از استرس عرق کرده بودن داخل هم گره کرد.

هری دستشو جلو برد و به زحمت نوک انگشت هاشو به چونه و بعد لب پایینی لویی رسوند، مردمک های لویی مثل مردمک های خودش میلرزیدن و توی فضای کم نور اتاق میتونست براحتی نشستن دونه های عرق روی پیشونیشو ببینه.

_ باید باور کنی دوسِت دارم.

با صدای آرومی که لحنی از خواهش داشت گفت و بعد از کشیدن انگشت شستش روی لب پایینی لویی قصد عقب کشیدن دستشُ کرد...اما لویی همزمان با نشوندن زانوهاش روی زمین، مچ دستشُ حین عقب رفتن گرفت.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now