79

1.2K 205 347
                                    

چپتر هفتاد و نه _ به عنوان یه نفر بجنگید

زین همیشه با خودش فکر می‌کرد با یه دختر، از یه خانواده معمولی ازدواج میکنه و به پنج سال نکشیده دو تا بچه قد و نیم قد دورشو می‌گیرن و بابا صداش می‌زنن...
زین می‌دونست اصلا به جنس مخالف خودش علاقه‌ ای نداره (برعکس لیام) ولی بخاطر شرایط خونه و خونواده‌ ای که درش بزرگ می‌شد همیشه فکر میکرد که قراره با یه دختر ازدواج کنه...شاید همین هم دلیل پنهان کردن گرایش و محدود کردن خودش بود...اما خیلی چیزا توی زندگی زین هفده-هجده ساله تغییر کرد، زین افکارش عوض شد و هر بار که سعی کرد به آینده ‌ش فکر کنه خودشو اسلحه به دست بالای جسد سایمون دید و...
دیگه هیچی...
همه چی بعد از اون صحنه برای زین سیاه بود...هیچ وقت به بعد از اون لحظه فکر نکرده بود...
که باز هم همه چی دستخوش تغییر شد...و این بار زین بیست و نه ساله انگار که توی یه تونل زمان افتاده باشه بدون اختیار قل خورد و قل خورد...تا وقتی که خودشو معلق، توی دنیای فانتزی ساختگیش پیدا کرد...
دنیایی که روی سه اصل میچرخید: داشتن یه زندگی عالی با لیام، تشکیل یه خانواده با لیام، داشتن یه بچه _ترجیحا دختر_ از لیام...
واقعا لازمه بگم همه چی باز هم دچار تغییر شد!؟ اونقدر که از زین فقط یه کالبد به جا موند...!
زین هیچ وقت فکر نمیکرد روزی برسه که به چیزی اعتیاد پیدا کنه...و یا حتی به کسی...اما اون مرد هم به داشتن لیام اعتیاد پیدا کرد هم به مصرف موادی که ذره ذره انرژی وجودیشو در خودش مکید...
قبلا نمی‌دونست چقدر می‌تونه قوی باشه...اما درست زمانی که لیام دست کشید به خودش اومد و اجازه داد امید، توی وجودش ریشه بزنه...بدن زین ناراحت اما خودش عمیقا خوشحال بود...چون باور داشت وقتی بین قلب‌ خودش و قلب لیام فاصله ‌ای نباشه می‌تونن از پس هر چیزی بر بیان...زین باور کرده بود که این فاصله از بین رفته، که دیگه وجود نداره...تا وقتی که گذشته‌ ش خودشو به حالش رسوند و مثل نیرویی نامرئی، لیامو به دور دست ها پرت کرد...
زین می‌دونست که توی همون نقطه ایستاده...مطمئن بود از سر جاش تکون نخورده...اما لیام دیگه رو به روش نیست...
و این فاصله فقط و فقط به خاطر یه مرد اتفاق افتاد...دوستش، ایان...کسی که زین این روزها ته دلش حس خوبی بهش نداشت و اصلا مایل نبود باهاش هم کلام بشه و یا توی چشماش نگاه کنه...زین از دیدن اون چشم ها بیزار بود...هر چند که بهش اعتراف نمی‌کرد...
یه هفته میگذشت...هفت روز پر از درد سپری میشد...و زین هیچوقت توی این هفت روز تنها نبود...اما هیچوقت لیام هم کنار خودش نداشت...لیام به وضوح ازش فاصله می‌گرفت...اون مرد همه امکاناتی که نیاز داشت رو براش فراهم می‌کرد اما تا زمانشو به دست می‌اورد فرار می‌کرد...
دیوید هر روز صبح به عمارت می‌اومد و بهش سر می‌زد...با هم دیگه توی باغ پشت عمارت قدم می‌زدن و دیوید همه کلماتی که بار معنای مثبتی رو در خودشون داشتنُ توی جملاتش به کار می‌برد و به خورد گوشاش می‌داد...از اینکه همه چی مرتب میشه و دوباره می‌تونه خود واقعیش بشه حرف می‌زد...و مدام توی گوشش می‌خوند که دیگه تنها نیست، همه دوستش دارن و قرار نیست پشتشو خالی کنن...
بعد از رفتن دیوید سر و کله لویی _اغلب به همراه امیلی_ پیدا می‌شد...حالشو می‌پرسید و گاهی بهش توی لباس پوشیدن کمک می‌کرد...داروهاشو چک می‌کرد و ازش می‌پرسید امروز برای ناهار چی دوست داره بخوره...!
رابطه ‌ش با امیلی هم بهتر شده بود و زین اینو جز تک و توک معجزه ‌هایی که براش اتفاق افتاده حساب می‌کرد...اون دختر بچه واقعا شیرین بود و ناگفته نمونه علاوه بر بامزه بودنش زیبایی خاصی هم داشت که مطمئن بود به خاطر پدرشه...
امیلی با همون لحن بامزه و افکار بچگانه‌ ش هر وقت که می‌دیدش ازش می‌پرسید پس کی قراره سرماخوردگیش خوب بشه...! (هری پیشنهاد داده بود کنار امیلی همه سرماخوردگی رو دلیل حال بد زین بدونن) و چند تا از عروسکاشو توی اتاق گذاشته بود و مجبورش می‌کرد نیم ساعتی رو باهاش بازی کنه...
زین عمیقا دختر لویی رو دوست داشت و وقتی نسبت بهش احساس نزدیکی و علاقه خیلی زیادی می‌کرد "بیبی گرل" خطابش می‌کرد و امیلی به خاطر داشتن همچین لقبی کلی ذوق می‌کرد و چشمای درشتش از زیر چتری ‌هاش، بخاطر خنده های نخودیش چروک می‌شدن...اون دختر اونو یاد برد خودش مینداخت...زین گاهی که واقعا دلش برای برد تنگ میشد قصد میکرد به هری بگه دنبال اون پسر بگردن و برش گردونن پیشش...اما وقتی به این فکر میکرد که وضعیت خودش تا چه اندازه افتضاحه از تمصیمش منصرف میشد...ترجیح میداد وقتی کاملا خوب شد برد رو ببینه.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Onde histórias criam vida. Descubra agora